داستان شب 🌙 پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد، در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند: باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه. پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند، او گفت: همسرم در خانه سالمندان است، هر روز صبح من به آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم، امروز به حد كافی دیر شده نمی‌خواهم تاخیر من بیشتر شود! یكی از پرستاران به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم تا منتظرت نماند. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم، او آلزایمر دارد، چیزی را متوجه نخواهد شد، او حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است. هوای همدیگر روداشته باشیم 👌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d