#قسمت_سی و_چهار
حرفش فقط این بود که باید بری، یبار هم شنیدم پشت سرم به زن همسایه میگه حتما بیرونش میکنم، از کجا معلوم این بچش حروم زاده نباشه، ما تو این خونه نماز میخونیم.. مادرشوهرش که گفت خرابه لابد هست که اومدن اینجا مثه موش تو سوراخ قایم شدن وگرنه هر آدم عاقلی میدونست بودن اونجا براش درست نیست... اونم حالا که عشرت آدرسشو پیدا کرده..
ولی خب من مشکلم پول بود، بهش حتی گفتم لااقل یک ماهی بهم وقت بده از یه جایی پول جور کنم ولی میگفت اصلا راه نداره..
بچمو زدم زیر بغلم و از این بنگاه به اون بنگاه، پولمو به هرکس نشون میدادم بهم میخندید..
در واقع اینم که تونسته بودیم با اون پول توی اون خونه اتاق کرایه کنیم دلیلش این بود که خونه ما سه تا پله میخورد و تقریبا توی زیر زمین بود و هیچ بنی بشری زیر بارش نمیرفت..
بعضی بنگاهیا که وقتی میفهمیدن شوهر ندارم فکر میکردن زن خرابی چیزیم و میگفتن به زن تنها خونه نمیدیم..
ظهر بود امیر گریه میکرد، طاقتم طاق شده بود و آخرین بنگاه وقتی بهم گفت به زن تنها خونه داشته باشمم نمیدم شروع کردم کولی بازی که زن تنها پس بمیره؟ تو این گرما آتیش بگیره؟ تو سرمای زمستون یخ بزنه؟ تو مگه مسلمون نیستی؟
خسته و کوفته برگشتم همون خونه، حالا که میدونستم اون پیرزن انقد بی رحمه، درو که روم باز کرد و سلام داد جوابشم ندادم.
سالها بعد هم از زری شنیدم که گفت اون زن توی بدترین شرایط بدترین مرگ رو تجربه کرد و تو تنهایی مطلق فوت شد..
خلاصه فردا صبح کارامو کردم و چادرمو به کمرم بستم بستم و رفتم سمت تنها امیدم... آخرین امیدم... خونه پدریم..
سوار مینی بوس شدم، رسیدم دهات، سفت با چادر روی صورتمو گرفتم کسی نشناستم، امیرمم بردم که شاید دلشون بابت بچه به رحم بیاد..
نزدیک خونه ایستادم ببینم کی ازش بیرون میاد و میره تو، نزدیک ظهر بود که دیدم خواهرم با سه تا بچه هاش در زد و رفت تو خونه، خیلی دلم شکست، حتما برای ناهار بود، حتما کلی هم احترام داشت، بعدم نریمان داخل خونه شد، دلم میخواست لااقل پدرم بیاد، شاید اون ازم گذشته بود، شاید دلش برام تنگ شده بود...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d