💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_سه خلاصه که پای عشرت به اون خونه باز شده بود، دیگه تا وقتی که نبود وضعمون بد نبود زیاد
و_چهار با خودم میگفتم به جهنم برا من و بچه ها که کم نمیزاره، گوشت که هست مرغ که هست، کار که میکنه بزار بکشه چیکار میتونم بکنم.. اونم که میدید بابت موادش حرفی نمیزنم بیشتر و بیشتر کار میکرد که بتونه وسایل زندگی رو برای ما فراهم کنه که حرفی نزدیم بلاخره بعد هشت سال زندگی مشترک، اولین مسافرتمونم با ماشینمون رفتیم همه چیزش خوب بود به غیر از سیگار پشت سیگار حمید.. دیگه حمید علنا جلوی منو بچه ها پای بساطش مینشست، باز هم چیزی نمیگفتم انقدر از لحاظ مالی سختی کشیده بودم که حتی اگه حمید خیانتم میکرد فقط به منو بچه ها پول میداد برام اهمیتی نداشت خلاصه بعد اون مسافرت یک شب حمید، نیمه های شب بود که رسید خونه، من خواب بودم گوشه پرده رو دادم عقب و دیدم ماشین رو آورد توی حیاط و درو قفل کرد و بعدم نشست توی ماشین تا جابه جاش کنه، منم پرده رو کشیدم چشمام سنگین بود دوباره خوابیدم، صبح زود پا شدم دیدم که حمید جاش جمعه! تعجب کردم، از پنجره نگاه کردم ماشین توی حیاط بود یعنی نرفته سرکار.. فکر کردم شاید دیشب توی ماشین خوابش برده، رفتم بیدارش کنم که بره سرکارش دیدم بعله توی ماشین خوابش برده، زدم به شیشه ماشین بیدار نشد گفتم معلومه دیشب حسابی کشیده و بی خواب بوده که بیدار نمیشه، چند بار صداش کردم بیدار نشد درو باز کردمو شونه شو تکون دادم و گفتم حمید پاشو صبحه مگه نمیخوای بری سرکار..؟ ولی فایده نداشت، دو بار سه بار... توی دلم هوری ریخت، محکم تکونش میدادم و مثل دیوونه ها میکوبیدمش توی صندلی ماشین و جیغ میزدم که حمید پاشو توروخدااا.... از صدای جیغم بچه ها بیدار شدن و اومدن توی حیاط، اونام ترسیده بودن، گریه میکردن و میگفتن بابا پاشو.. از صدای شیونمون یکی از همسایه ها اومد دم درمون درو براش باز کردم، یه نگاهی به حمید کرد و گفت بیایید ببریمش بیمارستان شوهرشو صدا کرد و چند تا از همسایه ها اومدن دم در بچه هامو دادم به یکیشون، شوهرش نشست پشت فرمون، با خانمه و شوهرش رفتیم بیمارستان... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d