#قسمت_سیزدهم
با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند..
مامان پرسید چی شده ؟ چرا داد میزنی؟
نزدیک مامان شدم و دستش رو گرفتم و گفتم آه مهناز گرفت .. بهت گفتم نزاریم ..
با دست اشاره کردم به سفره عقد و گفتم ببین سفره عقد دخترت رو؟
سیاه شد ...
زهرا با تعجب اومد جلوتر و گفت زهره چی میگی، این حرفها یعنی چی؟ به مهناز چه ربطی داره؟
دست مامان رو رها کردم و نشستم زمین .. دعا گرفتیم که بختم باز بشه .. یکیش رو گذاشتیم تو سفره عقد مهناز .. با اینکه دعا نویس گفته بود بدبخت میشه ..
مامان آروم زد روی شونم و گفت ساکت .. داییت پایین نشسته ..
بی اهمیت به حرف مامان سرم رو بلند کردم و با تمسخر خندیدم و گفتم اونی که بدبخت شد منم .. من..
مامان کنارم نشست و از سرم بوسید و گفت آروم باش داییت داره میره که باهاشون صحبت کنه .. همه چی درست میشه ..
رو کرد به زهرا که دهانش از تعجب حرفهایی که شنیده بود باز بود و گفت برو یه چی بیار این بخوره رنگ به صورتش نمونده بچه ام ..
زهرا رفت پایین و با دایی اومدند بالا ..
دایی دلداریم داد که همه چی رو درست میکنه .. اشکهام رو پاک کرد و مجبورم کرد که صبحونه بخورم ..
حسین به دایی خیلی احترام میگذاشت و ته دلم به خودم امیدواری میدادم که حرفش رو گوش میکنه ...
نه صبح دایی به همراه حمید (شوهر زهرا) به خونه ی مامان حسین رفتند..
زهرا خونه رو مرتب میکرد و مامان یه گوشه تسبیح به دست نشسته بود و زیر لب دعا میکرد ..
رضا به اتاق رفته بود و در رو بسته بود .. از دیشب یکبارم به صورت من نگاه نکرده بود .. حس میکردم خجالت میکشه و پشیمونه...
به ساعت نگاه کردم .. دوازده ظهر بود .. من الان باید تو آرایشگاه بودم .. قرار بود ساعت دو مراسم شروع بشه ولی خونمون مثل خونه ای بود که عزیزی رو از دست داده ...
با صدای در همه از جا پریدیم .. رامین در رو باز کرد ..
ناراحتی از چهره دایی مشخص بود .. همین که نشست رو کرد به من و گفت شوهرت راضی شده که بیاد فقط تو رو از این خونه ببره .. میگه پام رو تو این خونه نمیزارم ..
نگاهش رو چرخوند و به رضا که در رو باز کرده بود و کنار در ایستاده بود نگاهی کرد و گفت حق داره والا .. میگه جایی که به خانواده ی من بی حرمتی شده رو نمیتونم تحمل کنم ..
تا دایی ساکت شد حمید گفت کلا نمیخواست بیاد و میگفت همه چی کنسل ، اینم که داره میاد زهره رو ببره بخاطر دایی قبول کرده ..
دایی نگاهم کرد و گفت پاشو دست و روت رو بشور آماده شو گفت بعد از ظهر میام .. بلیط مشهد دارید ؟
با سر بله گفتم ..
دایی گفت خیلی خوب ، قسمت این بوده .. میرید مشهد از اونجا هم میری سر خونه و زندگیت ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d