#قسمت_سی و_پنج
از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه ..
لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید ..
کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم ..
این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم ..
از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم ..
+چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟
اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته...
بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم .
بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه...
نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته...
خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم ..
جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر ..
ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ...
وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه ..
با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که ..
مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم ..
همه چی رو واسه مامان تعریف کردم ..
مامان گفت حالا ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟
دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم ..
مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ...
فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند..
دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند ..
دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید ..
رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم ..
کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند ..
مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم ..
هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان ..
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم ..
لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d