💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_هفت بعد از راهی کردنشون ، وقتی این دو تا موضوع رو به مامان گفتم کمی تو فکر رفت و بعد از
و_هشت احمد در آپارتمانش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم .. پام رو که گذاشتم تو، نگاهی به کل خونه انداختم .. آپارتمان جمع و جور و مرتبی بود که با وسایل ساده چیده شد بود .. همونطور ایستاده بودم که احمد گفت برو بشین الان میام همه ی جای خونه رو بهت نشون میدم .. آروم به سمت مبل ال مانندی که به دیوار چسبیده بود رفتم و هنوز ننشسته بودم که احمد در اتاق خواب رو باز کرد و گفت دخمل بابا ، خوابیدی؟ پاشو میخوام برات پیتزا بخرم ... از اینکه دخترش رو تنها تو خونه گذاشته بود تعجب کردم .. چند دقیقه بعد احمد دست دختر بچه ی خوشگلی رو گرفته بود و به سالن اومدند .. دختر بچه خیره نگاهم میکرد .. احمد کمی خم شد و گفت ملیکا... دختر آروم سلام کرد .. لبخندی به روش زدم و گفتم چه دختر خوشگلی .. با دست به کنارم زدم و گفتم بیا اینجا بشین ببین برات چی خریدم .. ملیکا به پای احمد چسبید و حرفی نزد .. از کیفم عروسکی که چند روز پیش خریده بودم رو بیرون آوردم و گفتم اینو برای تو خریدم .. ملیکا به احمد نگاه کرد و وقتی احمد با چشم بهش اجازه داد اومد نزدیکتر و عروسک رو ازم گرفت و همونجا نشست و مشغول بازی شد .. احمد به آشپزخونه رفت و چای دم کرد و گفت لباسهات رو عوض کن و بیا آشپزخونه ، جای وسایل رو بهت نشون بدم ..از فردا که من نیستم اذیت نشی... ایستادم و گفتم برم اتاق خواب؟ احمد سرش رو تکون داد و گفت آره .. آره .. همین بغل اتاق ملیکا.. در اتاق رو باز کردم .. غیر از یه دراور چیز دیگه ای نداشت .. یک طرف اتاق هم کمد دیواری بود که روی درش آینه کار شده بود .. کف اتاق موکت بود .. لباسم رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم .. احمد میوه های شسته شده رو توی ظرف میچید .. لبخندی زد و گفت امروز مثل مهمونی، باید ازت پذیرایی کنم .. توی دو تا لیوانی که کنار سماور بود چای ریختم و گفتم چرا مهمون؟ قراره اینجا خونم باشه ... احمد لبخندی زد و گفت واسه من زیاد پررنگ نریز... ظرف میوه رو ، روی میز سالن گذاشت و کنار ملیکا نشست و باهاش بازی کرد .. ملیکا با صدای آرومی پرسید بابا این همون خانومس که قراره پیش من بمونه؟ احمد گفت زهره میخواد دوست تو بشه ، وقتی من میرم سرکار پیشت بمونه و باهات بازی کنه .. رو کرد به من که با سینی چای وارد سالن شدم و گفت مگه نه زهره؟ به روی ملیکا لبخند زدم و گفتم هم بازی میکنیم، هم نقاشی میکشیم ، هم شعر میخونیم .. ملیکا خیره نگاهم کرد و به احمد گفت مامانم رو میاوردی ، اونم شعر میخونه برام تازه خوشگلم هست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d