💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سوم نگاه به پیرهن قرمز تو تن زنم انداختم و داد میزدم مرتیکه گیرت بیارم یه بلایی سرت بیارم که
یکی دو هفته اوضاع آروم بود و من کم کم داشتم فراموش میکردم ،یه روز که میخاستم از سرکار بیرون بیام دوباره تلفن داشتم دوباره همون ادم با این تفاوت که گفت من تو خونتم و دارم چایی میخورم اگر بدونی زنت موهاشو چه قشنگ گیس کرده و با روبان آبی بسته فاصله ی کارخونه تا خونه رو مردم و زنده شدم،غیرتمو هدف گرفته بود و من مطمئن بودم زنم چقدر نجیبه و از طرفی شک مثل خوره داشت جونمو میخورد ،همین که رسیدم خونه دیدم محبوبه نشسته جلوی تلویزیون موهاشو گیس کرده و یه سینی و دوتا فنجون رو فرشه رفتم توی اتاقو گشتم دیوونه شده بودم اومدم گفتم‌کجاست؟؟؟ محبوبه فقط بگو اون مرتیکه کجاست؟؟ کابینت ها رو باز میکردم و انقدر دیوونه شده بودم که سطل آشغالم میگشتم ،عاجز و درمونده بودم دستام میلرزید و دلم میخاست گریه کنم،محبوبه با چشای متعجب نگام میکرد و گفت کی کجاست؟؟ گفتم چرا دوتا چایی ریختی بی شرف؟؟کی اینجا بوده ؟؟محبوبه از ترس این که کتک نخوره عقب رفت و گفت به خدا زن همسایه همین پیش پای تو رفت به قران دروغ نمیگم از خودش بپرس داد میزدم دروغ میگی خدا لعنتت کنه داری دروغ میگی ،این دفه زن همسایه بود دفه های پیش کیی بود که امار لباساتو بهم میداد من میدونم داری خیانت میکنی دیگه کارم به گریه رسیده بود میخاستم حمله کنم سمتش که چادرشو برداشت و از خونه بیرون زد دنبالش که دویدم دیدم دم در همسایس و داره در خونشونو میزنه گفتم بیا داخل محبوبه ،محبوبه داد میزد کمک همسایه بیا بیرون. زن همسایه و شوهرش حیرون داشتن مارو نگاه میکردن که محبوبه گفت فائزه خانوم تا ده دقیقه پیش شما مگه خونه ما نبودی؟ زن همسایه گفت بودم ،محبوبه مثل ابر بهار گریه میکرد نشست دم در و شروع کرد به کتک زدن خودش و گفت میگه تو مرد غریبه راه دادی توی خونه میگه تو نانجیبی ،کم کم بقیه هم از خونشون دراومدن ،مرد همسایه اوضاعو که دید گفت بیایین داخل ،خواهر شما بیا محمد اقا شمام بیا ببینم ماجرا از چه قراره https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d