#قسمت_صد_و_بیست_دالان_بهشت 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ثریا هم کنار من نشست و فرزانه و مرتضی روبروي ما. امیر و مرتضی با سر و صدا شوخی می کردند و ثریا و فرزانه احوالپرسی و تعارف. محمد هم با مادر گرم صحبت بود و این میان فقط من بودم که سرم را به سحرگرم کرده بودم تا بتوانم جلوي خودم را بگیرم و بی اعتنا باشم.
انگار چیزي مثل آهن ربایی قوي مرا به سمت محمد می کشید و از این که حس می کردم او آرام و بی تفاوت غرق صحبت با مادر است و اصلاً من را نمی بیند و وجودم را حس نمی کند، عذاب میکشیدم. نمی دانم شاید توقع من زیاد بود و به اشتباه در انتظار همان نگاه ها و رفتارهاي گذشته بودم وشاید به خاطر عطش و کشش شدیدي که خودم نسبت به او داشتم، رفتار عادي او به نظرم بی اعتنایی می آمد. احمقانه بود ولی حقیقت داشت، او را عاشق و بی قرار می خواستم. حالا می فهمیدم که اشتباه
می کردم که شب و روز دعا می کردم خدایا فقط ببینمش، چون حالا می دیدم دیدنش بدون داشتنش برایم چقدر کشنده است.
غوغایی که توي وجود من بود با رفتار عادي و آرام او چقدر مغایر بود و چقدر عذابم می داد.
احساس می کردم با بی اعتنایی و بی توجهی می خواهد مرا کوچک کند و بیش تر از این که آن
روز جلوي مرتضی این ها حالم به هم خورده و گریه کرده بودم، در رنج بودم و فکر می کردم مشتم پیش همه باز شده. نمی دانم، شاید هم بی اعتنا نبود، رفتارش معمولی بود و من انتظار بیجایی داشتم. به هر حال هر چه بود، لحظه به لحظه اعصابم کوفته تر می شد. همین موقع بود که چشمم به چشم هاي فرزانه افتاد و به نظرم آمد با کنجکاوي نگاهم می کند که شاید هم باز اشتباه از من بود که مثل گربه دزده فکر می کردم توجه همه به ما و رفتارهاي ماست. براي این که سرم به چیزي گرم باشد از فرزانه خواستم که اگر عکسی از زري دارد برایم بیاورد. وقتی عکس ها را آورد، ماتم برده بود. اصلاً باور نمی کردم. زري در حالی که هیکلی تقریباً دوبرابر گذشته ها پیدا کرده بود، قیافه اي زنانه داشت و با دو پسري که در بغل گرفته بود با آن زري که در ذهن من بود، زمین تا آسمان فرق داشت. دو تا پسرهایش، سالار و سهند، مثل سیبی بودند که از وسط با شوهرش نصف کرده باشند. خود مسعود هم تقریباً بیش تر موهایش ریخته بود و دیگر کاملاً شبیه دکترها شده بود. چند تا عکس هم با محمد داشت که معلوم بود توي این چند سال محمد دو سه بار رفته انگلیس. از عکس هاي زري جالب تر، عکس هاي فاطمه خانم بود که با یک پسر و دو دختر دوقلو، کنارقیافه هاي بسیار شاد محترم خانم و حاج آقا انداخته بودند. پرسیدم: بچه هاي فاطمه خانم، الان چند ساله هستن؟ فرزانه گفت: دوقلوها، هورا و هیوا، شش ساله شونه و هومن سه سال. هنوز اصفهان زندگی می کنند؟! فرزانه جواب داد: نه الان چهار ساله که رفتن بحرین. هومن همان جا به دنیا آمده. بقیه عکس هاي عروسی خود فرزانه و مرتضی بود که مربوط به سه سال پیش بود، ولی محمد توي هیچ کدام از عکس ها نبود. فهمیدم آن موقع ایران نبوده. پس کی آمده؟! یعنی بعد از این چند سال بار اول است که آمده؟ اصلاً تازه برگشته؟! کاش یکی درباره او حرف می زد یا از او سوال میکرد.
از فرزانه پرسیدم: چطوري زري تا حالا نیامده ایران؟! مرتضی به جاي فرزانه توضیح داد : دو سال اول که داشت زبان می خواند و اقامتش درست نشده بود. بعد هم که حامله شد و قرار شد وقتی بچه بزرگ تر شد بیاد. اما تا سالار خواست یکخورده بزرگ تربشه، دوباره زري خانم حامله شد و مادر رفت اون جا. امسالم که قرار بود به خاطر قلب آقا جون بیاد،بازم قرار شد مادر این ها برن و خلاصه فکر کنم دیگه همون بمونه یکدفعه درس شوهرش که تموم بشه با هم بیان و در حالی که با خنده به محمد اشاره می کرد گفت:
خانواده ما اینجورین دیگه. رفتنشون با خودشونه، برگشتنشون با خدا!
مادر حال مهدي را پرسید.
مرتضی گفت: اي بابا، اون ها وقتی که ایران هم بودن، کسی خبر از حالشون نداشت.
مادر با تعجب گفت: مگه حالا کجا هستن؟!
شش، هفت ساله رفتن کانادا، پیش فامیل هاي زنش. مادر آهی از ته دل کشید و سري تکان داد و گفت: بیچاره محترم خانم. چقدر توي این سال ها اتفاق هاي جورواجور افتاده بود. صحبت به پدرم و خانم جون کشید و اظهارتاسف مرتضی که دنباله اش باز محمد با مادر همصحبت شد و بعد توي چند لحظه اي که سکوت شد، محمد با خنده و خوشرویی از ثریا پرسید:
خوب حالا تو بگو چی شد با جماعت پسر حاجی ها آشتی کردي؟! هنوز شنیدن صدایش برایم مثل آهنگی زیبا، دوست داشتنی و دلنشین بود. فکر کردم تن صدایش عوض که نشده، هیچ، گرم تر و گیراتر از گذشته ها مرا مجذوب می کند.
ثریا با خنده گفت: آشتی نکردم. یک خوبشون رو سوا کردم، همین.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است