#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_هشتم- بخش پنجم
مهتاب و ملیکا از خرید خسته نمی شدن و من که همون اول توی ذوقم خورده بود و اینم می دونستم که اونا آدمی نیستن که اگر من عرض اندامی بکنم یک متلک بارم نکنن همینطور دنبالشون می رفتم،
اگر نظرم رو می پرسین می گفتم و اگر نه ساکت میموندم ولی بازم حالم خوش نبود دست و پام سست می شد پیشونیم عرق می کرد، طوری که به زور دنبالشون خودمو می کشوندم، ولی اون دونفر همینطور از این مغازه به اون مغازه می رفتن،
احساس می کردم دیگه نمی تونم راه برم و سرم گیج میرفت، طوری که چند بار داشتم می خوردم زمین، توی همون حال یادم افتاد.
چند روز پیش هم که خونه ی مادر بودیم همین حال شدم و به مهران گفتم دستپاچه شد و منو روی مبل خوابوند و فوراً برام یک چای و نبات درست کرد و مرتب می پرسید بهتری؟
قربونت برم چی شدی؟ می خوای ببرمت دکتر؟ می خوای برم دکتر بیارم؟
مادر گفت: اووو خدا شانس بده ناز کش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن، چه خبره؟ حتماً زیاد ناهار خورده زده زیر دلش.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_هشتم- بخش ششم
مهین هم با تمسخر گفت: والله آوا تو مهران رو گیر آوردی به خدا، اینقدر ادا در نیار، من صد تا مرضی دارم یکیشم نمی زارم شوهرم بفهمه،
این کارات دیگه نوبره، مهران جان چیزیش نیست اینم یک نوع ناز خونه ی مادرشوهره که به ما بفهمونه چقدر برای تو عزیزه، بابا فهمیدیم، پاشو دیگه، اصلاً مهران در بست مال تو نخواستیم،
برای همین هیچی به مهتاب نگفتم و دستم رو گرفتم به میله های پله ی پاساژ و یک نفس عمیق کشیدم و ایستادم تا حالم بهتر بشه،
ولی همه چیز دور سرم می چرخید و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم اما می دیدم که مهتاب و ملیکا دارن ازم دور میشن، زبونم لوله شده بود نقش زمین شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمم رو باز کردم کف پاساژ افتاده بودم و مهتاب و ملیکا مضطرب صدام می کردن،
یکی از مغازه دارها برام آب قند آورد و به زور خوردم تا بتونم از جام بلند بشم.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_هشتم- بخش هفتم
کمی بعد در حالیکه مهتاب و ملیکا دو طرف منو گرفته بودن رفتیم به طرف ماشین و هر چی اصرار کردن منو برسونن دکتر قبول نکردم و گفتم حالم خوبه.
وقتی رسیدیم خونه هر دوی اونا پیش من موندن و چون مهران رو پیدا نکردن براش چند جا پیغام گذاشتن، که زودتر بیاد خونه،
من روی مبل دراز کشیده بودم و مهتاب کنارم نشسته بود واقعاً قدرت حرکت نداشتم، ملیکا تلفن رو برداشت و به نامزدش زنگ زد و مدت زیادی با اون حرف می زد و به محض اینکه قطع کرد،
تلفن زنگ خورد و مهتاب فوراً به هوای اینکه مهران باشه گوشی رو برداشت ولی بابام بود، از حال من که پرسید مهتاب بدون ملاحظه جریان رو گفت، بلند شدم و رفتم با اون حرف زدم و خاطرشو جمع کردم که چیز مهمی نبوده.
مهران حدود ساعت ده شب سراسیمه اومد خونه و تا در رو باز کرد از مهتاب پرسید آوا چش شده؟ کجاست؟ خیلی بی عرضه ای چرا نبردیش دکتر؟
و همینطور که مهتاب براش توضیح می داد اومد طرف من و خواست بغلم کنه منم که تنها پناهم توی زندگی مهران بود دستهامو باز کردم و گریه ام گرفت و همدیگر رو سخت در آغوش گرفتیم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_هشتم- بخش هشتم
احساس می کردم همه ی درد هام به قرار اومده خودمو مثل یک بچه در آغوشش فرو برده بودم و سرمو به سینه اش نزدیک تر می کردم،
مهران مرتب می گفت: همش تقصیر منه کارم زیاد بود بهت نرسیدم، و همینطور که سر و روی منو غرق بوسه می کرد ادامه داد ببخشید، ببخشید عزیز دلم دیگه تموم شد تو برای من در درجه اول اهمیتی، دیگه این همه تنهات نمی زارم،
یک مرتبه صدای مهتاب رو شنیدم که گفت: اگر عشق و عاشقی تون تموم شده ما داریم میریم، داداش جان حداقل ملاحظه ی ملیکا رو می کردی،
والله این همه سال زندگی کردیم این چیزا برامون تازگی داره، خوب اینطوری بزرگ نشدیم.
من و مهران از هم جدا شدیم و گفتم: مهتاب جون تو رو خدا ببخشید باعث زحمت شما هم شدم،
مهران هم گفت: به خدا وقتی هر کجا زنگ زدم گفتن خانمت مریض شده ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه زنگ زدم خونه مشغول بود خب خواهر جون بهم حق بده نگران بشم.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d