💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیست و هشتم- بخش نهم اون مرد با مهربونی گفت : حتما چیز گرانبهایی توی او
🌾 و هشتم- بخش دوازدهم گفت : نه ، من کاری ندارم دیگه باید برم خونه به پرستار شب گفتم مراقبتون باشه ، راستی پدر بزرگتون اومد و شما خواب بودین بیدارتون نکرد و رفت فقط گفت به شما بگم که اومده ، قاشق اول رو گذاشت دهنم ، یاد مهران افتادم روزایی که من کم غذا بودم و اون دوست داشت تا آخری که غذا می خوره همراهش باشم برای همین یک قاشق خودش می خورد و یک قاشق به زور دهن من می ذاشت ، چندشم شد ، گفتم ، لطفا بدین به خودم ، این کارو دوست ندارم ، گفت : باشه بخورین من اینجا می مونم تا کمکتون کنم ، آخه به باباتون قول دادم ، گفتم : مگه کسی هست توی این دنیا که سر قولش بمونه ؛ روی لبه ی تخت کنارم نشست و گفت : از این بابت زخم خوردین ؟ گفتم : بدجوری آقای دکتر ، راستی شما دکتر هستین ؟ گفت : میشم اگر خدا بخواد ، اما یه چیزی بهتون بگم هیچ آدمی نیست که از این زخم ها نداشته باشه ، ولی این آدم ها هستن که برخورد های متفاوتی با این زخم ها می کنن ، 🌾 و هشتم- بخش سیزدهم گاهی ما آدم ها رو در چشم خودمون بزرگ می کنیم و ازشون توقعی بیش از حد و اندازه ازشون داریم در حالیکه اونا همونی هستن که باید باشن این فکر ماست که توقع ایجاد کرده بعد اسمشو می زاریم زخم ، شاید یک روز ما هم زخمی به دل کسی زده باشیم بدون اینکه خواست ما باشه ، ما که مبرا از آدم های دیگه نیستیم گفتم ، درسته قبول دارم ، منم ناخودآگاه در یک بحران روحی به مردی برخورد کردم که توی فکر خودم ازش یک بت ساختم و دیوانه وار اونو پرستش کردم یک مرتبه دیدم اون مرد همه چیز منه اگر نباشه من هیچی نیستم ، و برای از دست ندادنش خودمو خوار کردم ، گفت : الان کجاست نمی دونه شما دچار حادثه شدین ؟ گفتم : دیگه لزومی نداره بدونه من اون بت رو شکستم و رها شدم ،البته اون بود که طلاقم داد و منو نخواست ، گفت : می خوای برام تعریف کنی ؟ گفتم : حوصله ی شما سر میره غم و غصه های من زیادن ، گفت : من آدمی ندیدم که از این غم و غصه ها توی سینه اش نداشته باشه ، منم دارم ولی نمی زارم مانع راهم بشه ، نمی زارم از پا درم بیاره ، اگر دوست داری حرف بزنی من گوش می کنم ، 🌾 و نهم- بخش اول دلم نمی خواست در مورد خودم با کسی حرف بزنم برای همین پرسیدم: غم شما چیه؟ گفت: غم من؟ الان این تویی که خیلی آشفته ای و اینطور که فهمیدم می خوای رازت رو نگه داری، ولی غم من راز نیست که از کسی پنهون کنم، به نظرم توام نکن اگر دلت می خواد بگی بگو بزار سبک بشی، و قاشق رو ازم گرفت و ادامه داد: بزار من با قاشق بردارم میدم دست خودت بخور ، سکوت کردم و چند قاشق ازش گرفتم و خوردم اونم ساکت بود، بالاخره لقمه ای که توی دهنم بود قورت دادم و گفتم: شما شام خوردین؟ گفت: مادرم منتظره، تا نرم خونه شام نمی خوره، اونم به خاطر من اومده توی این شهر کسی رو نمی شناسه، با آداب و رسوم اینجا زیاد آشنا نیست، گفتم: اهل کجایین؟ گفت: تهران. ولی مادرم ایرانی نیست فیلیپینیه. گفتم: از نوع حرف زدن شما متوجه شدم که یک طور خاصی حرف می زنین. گفت: نه من فارسی حرف می زنم مادرمم بلده خیلی ساله اومده ایران حتی من با اونم فارسی حرف می زنم، تو با شوهرت اختلاف داشتی؟ با افسوس گفتم: شوهرم؟ دیگه این کلمه برام چندش آوره اون یک مورد عجیب و غریب بود، زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، ناراحتم می کنه، من سیر شدم می خوام بخوابم. گفت: باشه چشم بزار تختت رو ببرم پایین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d