#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش هشتم
آقای خادم درست میگن من متوجه هستم، ایشون دارن رک و راست حرف می زنن،
این طور که فهمیدم آقا جهان به اصرار اونا رو آوردن و حالا توی معذوریت اخلاقی قرار گرفتن،
خادم خنده ی بلندی کرد و گفت: البته به خدا وقتی شما رو دیدم به جهان حق دادم ولی…
گفتم: ولی من زن بیوه ام قبلاً شوهر داشتم و بچه ام مرده، پس از نظر شما دیگه من هیچ حق و حقوقی ندارم، اما مردی که باهاش زندگی می کردم حق داره هر چقدر دلش می خواد زن بگیره،
تازه دخترای جوونشون رو میدن و خیلی هم خوشحالن و از حرف مردم نمی ترسن، و اون مرد بازم حق داره اون زنم طلاق بده و بعدی رو بگیره و بازم بهش زن میدن، بدون اینکه آب از آب تکون بخوره، و کسی پشت سرشون حرف بزنه،
اما زنی که قبلاً ازدواج کرده باید نهایتش زن یک مردی بشه که هفت، هشت تا بچه داره تا از اونا مراقبت کنه درسته؟ برای همین آقای خادم کاش قبل از حرفایی که زدین نظر منو می پرسیدین چون من اینطوری فکر نمی کنم،
الانم به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش نهم
جهان با صدای بلند گفت: ای بابا اصلاً چرا دارین این حرفا رو می زنین من حرفامو به بابا زدم برام مهم نیست که تو قبلاً ازدواج کردی اصلاً چیکار داریم به کسی بگیم؟
خادم گفت: آره منم می خواستم همینو بگم آقاجان و خانمش که خبر نداشتن، می مونه یک سعادت خانم باید بهش بگین دروغ گفتین و بزنین زیر حرفاتون، سعادت بدونه، انگار همه ی دنیا می دونن و ما دیگه نمی تونیم سرمون رو توی مردم بلند کنیم، اینطوری می تونیم با شما وارد مذاکره بشیم،
کی گفته شما حق ندارین، من از حرف مردم می ترسم.
احساس کردم خادم از جهان چشم می زنه و با اینکه راضی نیست می خواد کاری کنه که ما قبولشون نکنیم، چون همه ی حرفای توهین آمیزش رو در قالبی محترمانه داشت به خورد ما می داد و اونقدر نادون به نظر نمی رسید که ندونه داره چرت و پرت میگه
گفتم: همچین چیزی محاله من حرفم رو پس نمی گیرم چون دلیلی برای این کار ندارم،
بابا گفت: آقای خادم پدر من می دونست که آوا ازدواج کرده، من نخواستم مدتی که توی روستا زندگی می کنه کسی نگاه بدی به آوا داشته باشه فقط همین،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دهم
اما ازدوج کردن و طلاق گرفتن که ننگ و عار نیست، دزدی که نکردیم از کسی پنهون کنیم، شما هم اگر ناراحت هستین ما اصراری به این وصلت نداریم،
نشستم و از صحبت کردن با شما لذت بردیم و یاد روزای قدیم کردیم همین خودش خوبه،
خادم گفت: دیدی گفتم ایرج خان شما هم از حرف مردم می ترسین،
بابا با بی حوصلگی گفت: ببینین دوست عزیزم آوا واقعاً حال روحی خوبی برای ازدواج نداره حتی اگر شما اصرار کنین جواب ما منفی هست،
جهان بر آشفته شد و گفت: ایرج خان خواهش می کنم بابا که منظوری نداشت داریم حرف می زنیم شاید به یک نتیجه ای برسیم اینطوری بگم من برای بابا کار می کنم ولی آدم مستقلی هستم از اون پسرا نیستم که بخورن و بخوابن وخرج کنن و از باباشون توقع داشته باشن، بابا می دونه من زحمت می کشم،
پس می تونم برای خودم تصمیم بگیرم،
خادم خندید و گفت: البته از امکانات پدر استفاده کردن گردن آدم رو کلفت می کنه.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش یازدهم
و من که داشت حالم از این بحث نفرت انگیز بهم می خورد مثل روزهای قبل رفتم توی لاک خودم، حس کردم خون توی رگ هام جریان نداره،
دلم می خواست بی احترامی خادم رو جواب می دادم و از خونمون بیرونشون می کردم، یادم اومد همه ی این بلا ها رو مهران سرم آورده بود، و یاد زندگی که با اون داشتم افتادم چیزایی که فکر می کردم مال منه و بهش دلبسته بودم و وسایلی که با ذوق و شوق با هم خریده بودیم حالا مال زن دیگه ای شده.
یاد وقتی افتادم که مهران سرم داد می زد و می گفت: مهی راست میگه تو بی عرضه ای، به روزهایی که دست سوگل رو می گرفتم و می بردم پارک تا بازی کنه و خنده های از ته دل اونو به یاد آوردم وقتی از سرسره پایین میومد و با خوشحالی می گفت: مامان دو تا سوار بشم، و من با اینکه سنگین شده بود بغلش می کردم و می ذاشتمش بالای سرسره، کاش مهران همونی که نشون می داد بود،
کاش زندگیم رو ازم نمی گرفت
کاش سوگلم زنده بود اونوقت می تونستم با به آغوش کشیدن اون هر غصه ای رو تحمل کنم،
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d