#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم
در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و بسته میشه ،و به دلم وحشت مینداخت،
جهان جوش آورده بود و حتی مادر جهان رو می دیدم که داره حرف می زنه ،
مهی عصبانی بود و سرشو گرفته بود توی دستش و انگار بابا داشت اونو آروم می کرد ،نمی فهمیدم چه خبر شده خونه دور سرم می چرخید، و باز سوگل رو دیدم داشت گریه می کرد و منو می خواست،
توانی در خودم نمی دیدم، مضطرب شدم و دستهامو برای گرفتش دراز کردم و همینقدر فهمیدم که از روی مبل افتادم زمین و دیگه چیزی یادم نیست ،
وقتی چشمم رو باز کردم به دستم سرم وصل کرده بودن و فقط مهی بالای سرم بود،
هراسون پرسیدم کجان؟
مهی گفت: خوبی؟ بهتری؟ وای منو کشتی
سرمو بلند کردم و به اطراف نگاه کردم و پرسیدم رفتن؟
گفت: آره گورشون رو گم کردن و رفتن، مرتیکه احمق ما رو بگو چقدر بهشون عزت و احترام گذاشتیم،
گفتم بابا کو؟
گفت رفته اورژانس رو رد کنه بره در رو ببنده الان میاد،
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش سیزدهم
گفتم: چی شد دعوا کردین؟
گفت: بزار حالت جا بیاد فشارت افتاده بود، الان گرفتن و گفتن حالت خوبه و ضربان قلبت هم منظم شده باید میرفتن سر مریض دیگه من مراقبت هستم.
اینطور که مهی و بابا برام تعریف کردن، جهان از حالت من بشدت ناراحت شده بود و با خادم جر و بحث کرده بودن و وقتی من می خورم زمین و از حال میرم بابا ازشون خواهش می کنه که برن و اینطوری خونه رو ترک می کنن
در حالیکه جهان اصرار داشته منو برسونه بیمارستان ولی بابا به اورژانس زنگ می زنه ،
مهی در حالیکه سرشو گرفته بود و فشار می داد گفت : ایرج به خدا منم دیگه حوصله ی این آدم ها رو ندارم بهت نگفتم راهشون نده ؟ نگفتم این که بی خبر اومدن یعنی می خوان ما رو غافل گیر کنن ؟
دیگه کسی رو راه نده توی خونه خواستگاری یعنی چی ؟ ، بزار آوا خودش یکی رو پیدا کنه ،
گفتم : آوا خودش یکی رو پیدا کنه ؟ چی داری میگی مهی ؟ مگه من دنبال کسی می گردم؟ از همه ی مردا حالم بهم می خوره، بابا اومد دستم رو گرفت و گذاشت روی لبشو بوسید.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و چهارم- بخش چهاردهم
بعد کنارم نشست و گفت: بابا جان زندگی همش در حال تغییره ما که نمی دونیم خدا برامون چی خواسته منم فکر کردم پسر خادم باید مورد خوبی باشه تا توام خوشبخت بشی.
گفتم: من دیگه خوشبختی رو در این چیزا نمی دونم چون ازش خیلی فاصله دارم.
روز بعد وقتی از سر کار برگشتم مهی سر درد شدیدی داشت وتوی اتاقش پرده ها رو کشیده بود و از درد به خودش می پیچید، می گفت با اینکه دارو هامو خوردم ولی بازم سرم درد می کنه،
من می دونستم که اون به خاطر استرسی که شب قبل بهش وارد شده بود سر درد شده، تا اونجایی که می تونستم بهش رسیدم و بعد ظهر هم سرکار نرفتم تا بابا برسه،
به زور چند قاشق سوپ خورد انگار حالش بهتر بود، منو نگاه کرد و گفت: هیچ فکر می کردی یک روز با دست خودت به من غذا بدی؟ گفتم: حالا وقت این حرفا نیست تو رو خدا خوب شو من تازه مادر دار شدم نمیخوام از دستت بدم.
گفت سر درد تا حالا کی رو کشته که منو بکشه؟
گفتم: می خوام برات یک دوست بیارم،
خندید و گفت: وای پس وضع من خیلی خرابه که حالا تو دوست برام پیدا می کنی.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d