#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و ششم- بخش پنجم
گفت: ببین دکتر چی میگه، وضعیت مهی خوب نیست غده ی توی سرش باید هر چه زودتر عمل بشه و عملشم اصلاً آسون نیست براش خطر داره، رو کردم به احسان و گفتم: خب به خاطر ورم مغزشون نتونستم عمل کنیم، به نظرتون میشه عمل کرد اشکالی نداره؟
گفت : تا اونجایی که من دیدم غده باید برداشته بشه اگر بدخیم باشه شیمی درمانی لازم داره، چون اگر سرطانی باشه یک مرتبه رشد می کنن و مریض رو غافلگیر، و خدای نکرده از پا میندازه به نظرم شما همین پنجم عید اقدام کنین،
با هراس پرسیدم اگر سرطانی باشه چی میشه؟ گفت: الان چیزی نمیشه انشاالله که نیست ولی در اون صورت هم خوب میشن یکم دیرتر، هنوز غده بزرگ نشده اگر دوباره عکس گرفتین و زیاد بزرگ نشده بود به احتمال نود در صد خوش خیمه،
سال تحویل دور هم بودیم و مهی هم ظاهرا بهتر بود، اونا برای من و بابا و مهی عطر خریده بودن و بهمون کادو دادن در حالیکه ما اصلا به این فکر نیفتاده بودیم، و هر سه شرمنده شدیم.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و ششم- بخش ششم
هلاری که زن خیلی فهمیده ای بود برای اینکه جّو رو عوض کنه با صدای خیلی خوشی شروع کرد به خوندن و دوتا از ترانه های فیلیپینی روبرامون خوند، در حالیکه احسان هم همراهیش می کرد
با اینکه منو بابا بشدت برای مهی نگران بودیم ولی امید داشتیم که خوب میشه و تنها دعای من سر سال تحویل همین بود، دیگه ما شام درست نکردیم و همون غذاهای هلاری رو خوردیم و تقریباً ساعت ده شب بود که اونا رفتن، اونشب خیلی بهم خوش گذشت و احساس لطیف زیبایی در وجودم شکل می گرفت که انگار گریزی ازش نداشتم.
حسی که تا اون زمان تجربه نکرده بودم، و این درحالی بود که احسان حتی نیم نگاهی به من نداشت و کاملاً طبیعی با من بر خورد می کرد درست مثل یک خواهر، راستش من آدم احساساتی بودم و می دونستم اگر به کسی علاقه مند بشم به سختی دل ازش می برم این بود که تمام شب رو با خودم کلنجار رفتم تا قانع بشم چیزی بین من و احسان وجود نداره؛ و حتی از داشتن چنین احساسی که نمی تونستم از خودم پنهون کنم خجالت کشیدم، برای همین چند روز اول عید رو با اینکه تنها بودیم و مهی هم اغلب خواب بود دیگه بهشون زنگ نزدیم، و تصمیم جدی گرفتم که همون جا این رابطه رو تموم کنم .
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و ششم- بخش هفتم
بابا تلویزیون تماشا می کرد و منم میرفتم ساحل قدم می زدم و گاهی کتاب می خوندم؛ ساحلی که اون موقع سال شلوغ شده بود و مثل همیشه آرامش نداشتم، تقریباً همه ی ویلاها پر بود و چون این ساحل خلوت بود و تمیز، مسافر ها هم برای گردش به اونجا میومدن، و اینطوری سه روز با خودم مبارزه کردم تا به احسان زنگ نزنم، ولی صبح جمعه که تازه از خواب بیدار شده بودم تلفن زنگ خورد مهی خواب بود و بابا دستشویی پس من گوش رو برداشتم و صدای اونو شنیدم که گفت، سلام صبح بخیر
و دوباره قلبم به تپش افتاد، شاید حق داشتم چون در عمرم مردی مثل اون نجیب و ساکت و مادب ندیده بودم اونقدر با ملاحظه رفتار می کردو اونقدر مهربون بود که وقتی خونه ی ما بودن اصلاً احساس نمی کردیم که مهمون توی خونه داریم،
هلاری رو هم خیلی زیاد دوست داشتم، و رفتار احسان درست مثل مادرش بود،
گفتم، سلام دکتر حالتون چطوره؟ هلاری خوبه؟ گفت: بله ممنون، ببخشید سر صبح مزاحم شدم؛ ولی یادمه که پارسال ما روز جمعه خونه ی شما دعوت داشتیم ؛
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سی و ششم- بخش هشتم
زنگ زدم بگم ما نمیام و ناهار منتظر شما هستیم و بلند خندید،
گفتم: خودتون می دونین که مهی زیاد سرحال نیست شما بیان خوشحال میشیم ؛
گفت: نه واقعا میگم زنگ زدم ناهار شما رو به غذای فیلیپینی دعوت کنم ،
بابا از دستشویی اومد بیرون و پرسید : کیه؟ گفتم : دکتر برای ناهار دعوت مون کرده،
گفت: گوشی رو بده به من، و گرفت و ادامه داد: سلام دکتر جان شماها بیان اینجا هوا هم خوبه خدا رو شکر هلاری هم اینجا رو دوست داره؛ خودت می دونی مهی نمی تونه جایی راحت باشه، می خواد دراز بکشه اینجا بهتره براش، نه چه زحمتی؟ بیان منتظرتون هستیم، تعارف نکن، باشه، باشه شما غذا درست کنین چه بهتر بردارین بیاین همین جا می خوریم ،
اصلاً یک کاری بکن آماده که شدین زنگ بزن من میام دنبالتون، نه بابا کاری نداره دو قدم راهه میام، میام، تو فقط زنگ بزن، سریع اونجام ،
من بدون اینکه بابا متوجه هیجان من بشه شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خونه،
مهی تا موقعی که بابا میرفت دنبال اونا خواب بود.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d