#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش هشتم
با اینکه اونجا همه چیز عالی بود دیگه نتونستم طاقت بیارم می ترسیدم که مهی طوریش بشه و این حسرت در دلم بمونه و همینطور نمی خواستم بابا رو توی اون موقعیت تنها بزارم،
این بود که برگشتیم به ایران، در حالیکه پسرم علی هشت سال داشت و مریم شش ساله بود،
وقتی برگشتم مهی دوبار دیگه عمل شده بود و متاسفانه بدنش فلج بود و جز چشم هاش و کلماتی که به زحمت ادا می کرد قدرت دیگه ای نداشت،
می فهمیدم که داره عذاب می کشه ولی کاری از دستم بر نمی اومد مجبور شدیم مدتی با اونا زندگی کنیم.
چند ماهی طول کشید که احسان مطب باز کرد و هر دو با هم اونجا کار می کردیم،
ولی بشدت مراقب هر دوی اونا بودیم و روحیه بابا و مهی خیلی بهتر شده بود بیشتر به خاطر وجود بچه ها.
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_آخر- بخش نهم
اون روز آفتابی بهاری، من ویلچر مهی رو تا کنار دریا بردم علی و مریم بازی می کردن ، و قرار بود احسان و بابا ناهار رو آماده کنن و بیان پیش ما،
من روی ماسه ها کنار مهی نشستم وهمینطور که به علی و مریم نگاه می کردم به صدای موج دریا گوش دادم صدایی آشنا، که به لحظه های زندگی من گره خورده بود،
با مهی حرف زدم در حالیکه اون فقط گوش می داد،
از بازی سرنوشت براش گفتم از اینکه هنوزم نتونستم سوگلم رو فراموش کنم ، از روزها و شب های تنهایی خودم گفتم و از اون همه غصه ای که خوردم و نمی دونستم خداوند برام چی در نظر گرفته،
از شبی گفتم که از شدت ناامیدی دلم می خواست به زندگیم خاتمه بدم، و چقدر اشتباه بود،
اینکه برای بدی کردن و بد بودن هیچ بهانه ای قابل قبول نیست ،و نامرادی های دنیا آدم خوب رو آبدیده می کنه نه بدکردار، و در حالیکه بازم بغض داشتم نگاهی به مهی انداختم سرش کج بود و دوقطره اشک از گوشه ی چشمش پایین اومد.
پایان
با آرزوی بهترین ها برای شما عزیزانم
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d