#این_مرد_امشب_میمیرد_18
_واى واى ترسيدم از اون آقا غوله برو حتما بهش بگو ببينم چه گوهى ميخواد بخوره ....
اصلا به اونچه نه اصلا ميرم سراغ شروين كه بتونم پول اين يارو رو پس بدم كه پاش از
زندگيم كوتاه شه ...
عمه با عصبانيت و حرص از اتاق خارج شد و من هم با لاک قرمزم درگير بودم هنوز ٢ دقيقه نگذشته بود كه متوجه شدم با تلفن مشغول صحبت است ولى فقط نجوا ميشنيدم و جملات واضح نبود بعد از اينكه كارم تمام شد از اتاق خارج شدم عمه كه پشتش به من بود متوجه حضورم نشد و من توانستم فقط قسمتى از مكالمه اش را بشنوم..!
_ به نظر من هم راه حل خوبيه
..._
_ چشم چشم حرف شما هميشه متينه
.... _
_ خدا از بزرگى كمت نكنه
رفت آمارمو به اون غول جذاب داد باز ؟
به درك ...حتما اونم با اون صداى بمش
گفته: پرى ما به حال خودش بزار تا خودش درس ادب رو ياد بگيره!!!
خودم از صداى افكار خودم خنده ام گرفت
عمه بعد از پايان مكالمه اش يك نگاه معنى دار به سر تا پايم انداخت و بى هيچ حرفى راهى اتاقش شد و من هم با فراغ بال از خانه خارج شدم.......
آرمان در يك بوتيك پاساژ معروف شمال شهر كار ميكرد وقتى كه وارد مغازه شدم مشغول خوش و بش با دو دختر بود اما با ديدن من انگار برق به تمام وجودش وصل شد ....!!!
همه قدرتم را جمع كرده بودم كه آدرس شروين را به دست بيارم
_ سلام خان داداش چه خبر از داداش كوچيكه شنيدم حبسه...!
جلوى دخترها قرمز شد از شنيدن حرفم و خيلى سريع آن ها را پى نخود سياه
فرستاد
_ با من چى كار دارين شماها؟! من نه ته پيازم نه سر پياز
كيفم را روى پيشخوان مغازه اش كوبيدم و صورتم را نزديكش كردم
_ د نشد ديگه تو دقيقا وسط پيازى يارو الانم اگه نميخواى اينجا بساط پياز داغ راه
بندازم و همين شغل فكستنى هم از دست بدى آدرس اون شروين نسناسو رو كن بعدم
شما رو به خير و منو به سلامت.......
معلوم بود حسابى مضطرب و عصبى است
_ من به چه زبونى بگم توى اون قضيه هيچ كاره بودم؟!!
_ اون رفيق آشغالت داشت زندگيمو نابود ميكرد باعث شد پرونده واسم درست شه
الانم چى تو چنته دارى كه از دادن آدرسش ميترسى ...
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حس كردم بازويم از فشار يك دست در حال كنده شدن است.. آخ بلندى گفتم و وقتى برگشتم در يك ميليمترى معين بودم
واى اين غول چراغ جادو چه طور ظاهر شد؟!
عمه خدا لعنتت نكنه كه واقعا بايد شغلت راپورت چى ميشدى .
_ آخ ولم كن
خون در چشمانش دويده بود باز نگاهى تاسف بار به سر تاپايم توام با خشم انداخت و اصلا قصد رها كردن بازويم را نداشت....
آرمان كه ديگر نزديك بود سكته كند با من من گفت:
_ آقا به جان مادرم من ... من... كاريش نداشتم
خودش گير داد من هيچى نگفتم بهش من به حرف شما و قولم عمل كردم ...!!!!
معين بى توجه به آرمان همانطور كه بازويم در دستش بود مرا از مغازه بيرون كشيد ؛
_ آى دستمو كندى ولم كن
باز هم نه حرفى زد نه فشار دستش را كمتر كرد صدايم را تا آخرين درجه بالا بردم :
_ وحشى ولم كن ولممممم كن
براى يك لحظه همه نگاه هاى آدم هاى پاساژ معطوف ما شد چشم هايش واقعا وحشتناك شده بود بالاخره به خودش زحمت داد و جمله اى تحويلم داد:
_ مودب باش
و باز مرا كشان كشان تا ماشينش برد و بعد مثل يك گونى برنج انداخت صندلى عقب وخودش هم كنارم نشست و به راننده اش اشاره كرد كه حركت كند ....
_ روانى تو از كجا پيدات شد
باز پنجه لاى موهايش كشيد و بعد از بيرون دادن نفس نسبتا عميقى شروع كرد
_ گفته بودم عمتو اذيت نكن ؟
جوابى ندام ولى وقتى سوالش را با فرياد تكرار كرد حس كردم كه اينبار آن غول بى
تفاوت و سرد نيست و هر لحظه امكان دارد شكمم را بدرد...
.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d