#این_مرد_امشب_میمیرد_67
مادرم روی تخت
کتك هاى پدرم
بى پولى هاى عمه
پارتى
پورشه قرمز
بازداشتگاه
بيمارستان
معين
عمه در زندان
كمربند معين
و در آخر عماد خود به دار آويخته
همه اينها دست به دست هم پشت سر هم كابوس خواب آن شبم ميشدند ....
بيدار شدم اما چشمهايم باز نميشود شايد هم هنوز خوابم همه بدنم جز پيشانى ام
داغ است انگار يك دستمال خيس روى پيشانى ام حس ميكنم ميخواهم تكان بخورم ولى توانش را ندارم !!
_ پرى ما اين بالشتو بزار سمت شكمش يكم هم كمكم كن تكونش بدم ..
چه قدر اين صدا را دوست دارم ! او كيست كه به ياد نمى آورم ؟!دستان قدرت مندى در آنى سنگينى بدنم را روى بالش مي اندازد
به سختى ناله ضعيفى ميكنم ..
_ هيييش خوب ميشى
عماد است؟! چه قدر صدا و لحنش شبيه اوست
حس ميكنم شلوارم كمى پايين كشيده ميشود ميترسم ولى قدرت واكنش ندارم فقط ناله ميكنم اينبار ولى با صداى بلند تر...
خيسى و سردى پنبه كه روى پوستم كشيده ميشود را حس ميكنم اينبار زور ميزنم تا كمى تكان بخورم اما فقط قدرت يك تكان در حد لرزش را دارم
_ هيييش آروم دختر خوب هيچى نيست نترس عزيزم
عماد !!!چه قدر محتاج مهربانى يك نفر بودم اين روزها... خوب كردى آمدى اما تو كه نميدانى من از آمپول متنفرم
_ يلدا يلدا عمه نترس يكم خودتو شل كن حالت بده ميميريا...اين صداى عمه است كه در كنار عماد است؟! عماد اينجا آمده است؟ تبعيدش تمام شد؟
_ يلدا خانم سوزن ميشكنه ها خيلى عضله هاتو منقبض كردى ,نا خودآگاه با لحن مهربانش شل ميشوم سوزن كه فرو ميرود آخ كوتاهى ميگويم...
_ آفرين بابايى تكون نخور آهان ...آهان... آفرين ديدى درد نداشت تموم ميشه الان حال دختر خوبمونم بهتر ميشه ،،آنقدر با محبت حرف ميزد كه متوجه در آوردن سوزن نشدم
حرف بزن بيشتر حرف بزن دلم صدايت را ميخواهد...
_ پرى ما آبغوره نگير ديگه خوب ميشه
_ بچه ام از اون روزى نه غذا درست ميخوره نه خواب حسابى داره
_ ضعيف شده يكم سرما خورده تب هم كه ميدونى نبايد بكنه فقط خدا كنه ديگه زهر مارى نخوره الانم كه زود فهميديم به خير گذشت ...
عماد هم عمه را پرى ما صدا ميكرد ؟! كاش جان داشتم تا بغلش كنم حس كردم كه از كنارم بلند ميشود دستش را با دستان ناتوانم گرفتم من اين دست ها را چرا اينقدر دوست داشتم؟! زمزمه كردم: ن.. نر.. نرو
نشست دستم را در دستانش فشرد:
_ ميمونم تا بخوابى
دلم قرص شد خوابيدم آرام خوابيدم كابوس هايم يكباره جايش را با روياى شيرين عوض كرد... چشمانم را كه گشودم نور آفتاب خبر داد كه صبح شده است جان گرفته بودم سرم را چرخاندم كه عماد را بيابم اما تنها عمه به خواب رفته بالاى سرم بود تكان كه خوردم
سريع بيدار شد
_ عمه به فداى چشمهاى عسليت خوبى مادر؟
_ كجاست ؟ رفت؟
من تشنه محبت ديشب بودى هنوز سيراب نشده بودم
_ نه تازه یه ساعته رفته اتاقش بخوابه همينجا بود...! اتاقش ؟! عماد اينجا اتاق داشت ؟؟ ...
_ من چم شده عمه؟
_ چرا تو اين سرما با لباس كم ميرى اينور اونور كه سرما بخورى تو زود تب ميكنى
درجه حرارت بدنت بره بالا زبونم لال مثل اون موقع بيهوش ميشى... حوصله نصيحت شنيدن نداشتم حس ميكردم سرم اندازه يك كوه بزرگ شده است و گاهى حس ميكردم دقيقا تمام مغزم در جمجمه متلاشى شده است و به صورت معجزه هنوز کار میکنه
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d