💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_68 عمه كه رفت برايم صبحانه بياورد با همان بى حالى ام از جايم بلند شدم دلم لك
_ تا ساعت ٢ بايد بريد و امضا كنيد خودتون دستورشو زدين كه بدون كنترل شخصيتون تحويل نگيرن _ يك نفر قابل اعتماد هم نداريم تو اين شركت كوفتى نداريم.... _ داشتيم منظورم را فهميد اخم در هم كشيد و میدانستم كه دل او هم براى عمادش تنگ شده بود نهار را كه خورد با بى ميلى حاضر شد كه به شركت برود من هم كه خانه نشين شده بودم حسابى عصبانى بودم ولى با ديدن پيام عماد جان دوباره گرفتم و مشغول پيام دادن به هم شديم * فنچ كوچولو چه طوره؟ *خوبم ولى مدام نگرانتم *نگران چى؟! سر و مر گنده دارم از هواى پاك اينجا لذت ميبرم * باز خوبه یه جاى خوش آب و هوا تبعيدت كرده * دلم براتون تنگ شده * دل منم !!! راستى همه كارها شركت ريخته سرمون بدون تو لنگيم * عوضش من اينجا مگس ميپرونم * عماد؟! * جانم * كى ميزاره برگردى؟ * خيلى عصبانى نبود فكر كنم همين روزها عفو شامل حالم شه و به عروسى برسم ... شيطون ، آقا رو ميدونستم دلش سريده ولى تو رو نكرده بودى ،،جالب بود بعد از آن دروغ كزايى كه معين در مورد ازدواجمان گفته بود هيچ چيز بين ما و نوع حسمان عوض نشده بود حكم دوست داشتن ما در آسمان ها سند خورده بود،،، جنسش خاص بود پاك بود و علتش را هيچ كدام نميدانستيم... ........ آن روزها معين با همه كمى نرم تر شده بود عماد برگشته بود ، غول قصه با من هم بهتر رفتار ميكرد ولى من يلدا بودم يلدايى كه بد بودن و متنفر بودن را دوست داشت ، يلدايى كه بخشيدن را بلد نبود يلدايى كه همه عمرش از همه عالم دوست داشت انتقام بگيرد !! من شبيه خودم نبودم من فقط در دلم مهربان بودم من شبيه خودم نبودم... زخم هاى روى دست معين توجهم را جلب كرده بود آنقدر عميق بود كه بعد از اين همه مدت هنوز از بين نرفته بود ميخواستم نگرانش شوم ولى من روز به روز با ياد آن شب تلخ تر ميشدم مدام جلوى چشمم صحنه حقارت و كتك خوردنم تكرار ميشد دوست داشتم هربار با تكرارش خودم را از معين بترسانم و دور كنم هر بار كه به خانه مى آمد حتى وقت غذا هم از اتاقم بيرون نمى آمدم در شركت هم سعى ميكردم زياد نزديكش نباشم دورى بهترين علاج بود و فكر ميكردم معين هم از اينكه جلوى چشمش نيستم راحت تر بود همه چيز آرام بود تا آن جمعه لعنتى...... جمعه كه به باشگاه رفتم در ليست اسم معين و عماد را هم ديدم سعى كردم جلب توجه نكنم و به كار خودم بپردازم هنگام تمرين رزمى وقتى يكى از شاگردانم كه دختر نوجوانى بود را زمين زدم صداى كف زدن و سوت زدن كسى توجهم را جلب كرد!!! خبرى از عماد و معين نبود حتما در سالن ماساژ و يا استخر بودند ....با ديدن پژمان بيريخت لبخند مصنوعى زدم و حواسم را به كارم پرت كردم اما مگر ول كن بود .. _ خانم مربى چند تا جمعه از جمعه مبارزه گذشته ها زدى زيرش ... _ من گرفتار بودم اين چند وقته وگرنه چرا بايد بزنم زيرش؟! _ گرخيدى چون .... با صداى بلند خنديدم و گفتم: از تو؟!! معلوم بود حسابى حرصش در آمده بود با خشم گفت: نيم ساعت ديگه تو رينگ باش كه بدونم نگرخيدى و بعد رفت ، در مرامم كم آوردن نبود غرورم توسط پژمان تحريك شده بود و كاش... ..... وقتى كه وسط رينگ ادا اطفار در مى آورد شبيه ميمون در حال خود نمايى در باغ وحش ميشد، طبق عادت معمولم سرم را زير آب يخ گرفتم و با موها و صورت خيس از روى طناب پريدم داخل رينگ ، كم كم تعداد آدم هايى كه دورمان جمع ميشدند بيشتر ميشد.. گارد گرفته بود و منتظر بود حركت اول را من شروع كنم و در حركت دوم پايم به گردنش نقش زمين شد همه برايم جيغ و سوت ميكشيدند شاگردانم با ذوق تشويقم ميكردند پژمان كه حسابى شخصيتش له شده بود به سمتم حمله كرد ضربه دستش بد نبود اما پاهاش مخصوصا شكمش ضعف داشت و بار بعدى كه به شكمش زدم هنوز از پيروزى ام شادى نكرده بودم كه با ضربه اى مهلك نقش بر زمين شدم پيمان وحشى و درنده !!!! هنوز از شوك ضربه ناگهانى اولش بيرون نيامده بودم كه با لگد به شكمم زد قدرت بلند شدن نداشتم، رويم نشست و همه وزنش را روى تنم انداخت ناعادلانه ترين نوع مبارزه را شروع کرده بود ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d