#این_مرد_امشب_میمیرد_94
آخه آقا ميترسم يهو...
حرفش را قطع كرد:
_ از هيچى نترس ميشه الانم لطف كنى من سرم درد ميكنه برى داروخانه قرصمو
بگيرى؟
_ بميرم برات چته مادر؟ قرص سر درد دارما
_ نه اين كه اسمشو مينويسم لطف كن بگير معذرت ميخوام اصلا نميتونم برم بيرون با اين وضع سرم
_ نه نه بنويس مادر خودم ميرم جلدى ميام
چند دقيقه بعدكه عمه گويا رفته بود معين در حمام را باز كرد و خنديد
_ بيا بيرون حفظ آبرو شد
_ آخيش راستى راضى باش از سرويس اتاقت واسه جيش استفاده كردم
_ ديوونه اى يلدا
_ آره خيلى كجاشو ديدى تازه
خنديدم سر تكان داد و چه ميدانستين همين خاطره هاى كوچك كه ميساختيم
روزگارى...با اين كه زياد اهل كله پاچه نبودم اما معين چنان لقمه هاى جانانه اى ميگرفت و با اشتها ميخورد كه من هم تمايلم براى خوردن بيشتر شده بود
گه گاهى هم خودش لقمه ميگرفت و به صورت ناگهانى در دهانم جا ميداد
_ بسه معين به خدا تو بهت اصلا نمياد دكتر باشى چه قدر ميخورى رحم به
كلسترولت كن
_ بودم ديگه نيستم بعدم انگار مجبورم فلسفه دكترا رو واست يبار ديگه توضيح
بدم؟
و باز لقمه اى بزرگتر از دفعه قبل براى خودش آماده كرد اين بار صداى عمه هم در
آمده بود
_ ميگم مادر تو سرت درد ميكرد بدتر ميشيا
با شنيدن اين جمله عمه ، ياد دروغ معين و در حمام پنهان شدن خودم افتادم و ريز زدم زير خنده معين هم چپ چپ نگاهم كرد
_ پرى ما به خدا ديشب هيچى نتونستم بخورم
عمه با نگرانى نگاهش ميكرد
_ عمه دروغ ميگه صبح تا شب داره تو شركت ميخوره ديشب كتش تنگ بود دو
لقمه كمتر از هميشه اش جا شده تو شكمش ٢ ذره مراعات سنشو نميكنه
دستمال روى ميز را سمتم پرتاب كرد و من سريع جا خالى دادم
_ بى تربيت مگه من بابابزرگتم هى سنت سنت ميكنى
_ تو غول پيرمرد شكمو و البته گند اخلاق خودمى بالاخره انصراف داد و آماده شديم به بهشت زهرا برويم عمه سينى خرما و حلواى خيراتى را دستم داد كه داخل ماشين ببرم من عقب نشستم و معين و عمه جلو در طول راه سرم را از بين دوتا صندلى جلو ميبردم و شوخى ميكردم معين هم مدام تذكر ميداد كه صاف بنشينم و اذيت نكنم اول از همه سر مزار پدر بزرگم رفتيم عمه براى پدرش بعد اين همه سال باز اشك ريخت جالب بود معين هم اورا ميشناخت و مدام با عمه ياد خاطره
هايشان ميكردند(پس پدر بزرگم هم همراه عمه در عمارت نامدار سكونت داشته است!!)
سر مزار پدرم حتى دلم نميخواست بنشينم مدام عجله داشتم براى رفتن ولى به احترام عمه نشستم اين مرد هيچ وقت مرا دوست نداشت چون حاصل عشقش از آذر خيانتكار بودم هنوز صداى فرياد هايش در گوشم بود كتك خوردن هايم تحقير هايش
ناديده گرفتن هايش ...
من پدرم را هم دوست نداشتم شايد مثل آذر از او متنفر نبودم اما عشق پدر و
فرزندى هم در كار نبود...
معين كنارم آمد و گفت: بريم يلدا ميدونم اذيت ميشى
با اصرار عمه به آرامگاه خصوصى خاندان نامدار رفتيم و واقعا در عجبم كه پولدارها
قبرشان هم با قبر امثال ما چرا فرق ميكند؟!
معين اول از همه سر مزار مادرش چون كودكى روى زانو نشست و با عشق سنگ
قبر را با آب و گلاب شست عكس مادرش خيلى جوان بود هم سن و سال خودم بود كه فوت كرده بود مهرخ نامدار مادر معين عزيزم ! به عكسش خيره شدم و در دل گفتم:
مرسى كه معينو به دنيا آوردى
فقط كاش بشه مال من بشه هرچند كه من خيلى ازش پايين ترم
معين غرق سكوت براى اولين بار سيگارى در مقابل ما آتش زد عمه هم سر يكى از
مزارها نشسته بود و قرآن ميخواند و اشك ميريخت ولى تمام توجهم به معين بود كه خيره در دود سيگار خودش بود....
ادامه دارد...
💚