#این_مرد_امشب_میمیرد_106
_ همه اينجا زندگى ميكنن؟
_ بله اما هر كدوم تو ساختمون خودشون پشت اينجا نه عمارت اصلى ..
_ ممنون شريفه خانم ولى من هنوز خوابم مياد
_ چشم خانم شما استراحت كن ساره منتظر ميمونه تا بيدار شين
_ لازم نيست كارى ندارم
_ والا حكم آقاست و ما بى تقصير !
_ بپا گزاشته واسم؟
سر هر دو پايين بود، شريفه رفت و ساره با لبخند بالا سرم ايستاده بود
_ تو چرا وايسادى خوب برو يه جا بشين
_ خانم چه قدر شما خوشگلى ماشالله
_ ميشه بهم نگى خانم رو مخمه خاااانم !!
_ وا پس چى بگم؟
_ يلدا
_ واى خدا مرگم بده آقا زبونمو از حلقومم در مياره كه
_ اينقدر وحشتناكه؟
_ تا وقتى عصبانى نشه نه خيلى هم آرومه ولى خوب اگه كسى خلاف حرفش بره آره خيلى وحشتناك ميشه البته ببخشيدا چون گفتين ميگم
_ عماد كجاست؟
_ آقا عماد؟از ديشب از اتاق مهناز خانم مادرش بيرون نيومده پرستار خانمم راه نداده ، خانم جون بيا صبحونتو بخور آقا منو مقصر ميدونه نخوریا!!
ناچار گفتم: پس بيار با هم بخوريم
ساره بهت زده نگاهم كرد..
_ من تنها نميتونم چيزى بخورم عادت ندارم
با شرم و خجالت همراهى ام كرد صداقت خاص ساده اين دختر را دوست داشتم .
روبه روى آينه مبهوت چهره رنگ پريده ام كه حكايت از شب سختى داشت ماندم اما دلى براى آراستن خويش نداشتم ..
_ ساره منو ببر اتاق خانم بزرگ
دوباره لب گاز گرفت: _ اينجورى خانم؟
_ چه جورى؟
_ آخه شما ببخشيدا لباستون...
_ من كه لباسم مشكلى نداره
_ آخه خانم ميدونى...
_ وا خوب حرف بزن
_ بايد لباس رسمى تر بپوشين مثل ديشب
_ مگه باز مراسم خاصيه؟
_ نه ولى اينجا همه اينجورى لباس ميپوشن
_ من همه نيستم ، نشونم ميدى اتاقو يا خودم برم؟
_ خانم حداقل يه شال سرتون بندازين مرد زياد ميره مياد تو عمارت .
_ واى اينقدر به من كار ياد نده پاشو بريم
دخترك هنوز نگران بود ولى اطاعت كرد و هر دو به سمت اتاق خانم جون حركت كرديم اينقدر مسير طولانى بود كه حس كردم اين قصر به يك خط اتوبوس واحد نياز دارد، وقتى كه رسيديم از ساره خواستم كه برود چندضربه به در زدم و منتظر ماندم تا صداى مهربان پيرزن آمد..
_ بيا تو
وارد كه شدم عصا به دست روى تختش نشسته بود با ديدن من خواست بلند شود كه سريع جلو رفتم و مانع شدم در آغوشم كشيد و صورتم را غرق بوسه كرد صورت چروكيده و مهربانش را كه اشك هايش خيس كرده بود نوازش كردم .
_ اومدى جيگر گوشم؟ تو كجا بودى اين همه سال چه طور اينكارو باتو كردن ..حس كردم مادرى از جنس و خون خود دارم:
_ شما هم خبر نداشتين
_ نه مادر من مترسك سر جاليزم تو اين خونه از روزى كه شدم زن اتابك تا به امروز يه روز خوش نديدم ، چشمات رنگ چشم جهاندارمه، چه قدر تنت بوى ژاله مو ميده ازين خونه كه رفت من مردم اما تو انگار اين آخر عمرى نور آوردى واسه چشمها كم سوی من..
_ خواهرم كجاست؟
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d