#این_مرد_امشب_میمیرد_115
هميشه انتظار زجر آورترين حس عالم است مخصوصا اگر براى مردى باشد كه همه وجودت با هر طپش ناموزون قلبت تمناى آمدنش را دارند كاش واقعا چراغ جادو داشتم و دستى بر آن ميكشيدم و غول جذاب زندگى ام ظاهر ميشد كاش توان بخشيدنش را داشتم ..
كاش اين غرور لعنتى دست از سرم بردارد؛ مگر جز داشتنش چيز ديگرى از عالم و خداى عالم ميخواستم ؟! من مالك اين مرد بودم اما فقط قلبش را ميخواستم كه مطمئن بودم طبق گفته خودش جايى براى عشق نه من ، بلكه كل دنيا نداشت!!! عشق يك طرفه سخت تر ميشد اگر ابرازش ميكردم؟ بايد مثل يك نامه مهر و موم شده تا ابد در تاريك ترين نقطه قلبم مدفونش نگه ميداشتم؟ بايد از خواهرم براى تصاحب هميشگى قلب شوهرم متنفر بودم؟! اما نه من حس قريبى به اين خواهر دارم كه نميدانم اسم اين حس را بايد چه به نامم؟!
......
غرق افكار زنانه ام بودم كه بالاخره شب شكنى ظهور كرد و با صداى باز شدن در چون نورى در ظلمت انتطارم را شكست و من هم چنان در نقش يلداى در خواب فرو رفته عطرش را تا عمق جان استشمام كردم ؛نزديك تر كه شد از بوى سيگارش به اين كه امشب حرصش از من را با سيگار آرام كرده است دلم را به ندامت وا داشتم بى صدا كنارم دراز كشيد با اينكه پشتم به او بود كاملا حسش ميكردم ؛ پتو را كه پس زده بودم رويم كشيد ..
گرماى دستش را روى بازوي سردم حس كردم چند نوازش كوتاه ولى عميق ته ريشش كه
گونه ام را نوازش كرد رعشه بر تمام قلبم افكند اما از بوسه خبرى نشد دست پس كشيد و كنار كشيد..
(خدايا خدايا مترجم اين مرد براى تمام ترديد هايم تنها تو ميتوانى باشى و بس...)
نميدانم آن شب هر كداممان در نقش خواب تا كى بى خواب مانديم اما صبح كه طلوع كرد و چشم گشودم ديگر كنارم خبرى از تك شاه شطرنج زندگى ام نبود!!
بى حوصله از جايم بلند شدم آبى به صورتم زدم و از اتاق خارج شدم هنوز پايم را از اولين پله پايين نگذاشته بودم كه صداى شريفه مرا از ادامه مسير بازداشت..
_ صبح بخير ببخشيد ميتونم جسارت كنم ؟
_ صبح شما هم بخير ، جانم
_ خانم لباس خواب تنتونه هنوز
_ نه اين كه لباس خواب نيست لباس راحتيه منم با اين راحتم
_ ولى به گمونم آقا راحت نباشه خانومش با يه شلوارك يه وجبى نازك توى قلمروش جولان بده كه از قضا پر مرده...
_ مشكل آقاته كه قلمروشو با مردها ديگه شريك شده !!
شريفه كه مشخص بود حسابى از دست من كلافه است كمى جلوتر آمد و با لحن متضرعى گفت:
_ جون پروينت ارواح خاك پدرت اين مرد رو اين طورى خار و ذليل نكن يكبار همه مردونگيش رو خواهرت نابود كرده از صبوريش اينجورى استفاده نكن اين دفعه ميميره اميد همه مارو خانومى كن و نكش..
( معين تلخ چه داشت كه حتى خدمتكارهايش و راننده اش چون بت ستايشش ميكردند؟ عشق معين به همه سرايت ميكرد؟ يا حكم پرستشش در اين خانه براى عماد و همه بود؟)
بلوز و شلوار ساده اى پوشيدم و طبق گفته شريفه راهى سالن غذا خورى شدم !!
معين، صدر ميز نشسته بود و خانم جون و آوا و مهرسام و شيرين هم دور تا دور ميز نشسته بودند و مشغول صبحانه بودند واقعا گرسنه بودم با ديدن من شيرين دوباره كل كشيد و معين زير چشمى نگاهم كرد و مشغول نوشيدن شد سلام دادم و همه بامهربانى جوابم رادادند آوا چشمكى زد و گفت: _عروس خانم شبو زودتر بخواب كه خواب نمونى آقاداماد یه لقمه از گلوش پايين نرفت اين قدر چشم دوخت به در سالن..!
معين با چند سرفه كوتاه آوا را خاموش كرد صندلى كنار خانم جون را كنار كشيدم كه
خانم جون مانع شد
_ مادر اين طرفم بشين كه كنار شوهرت باشى اين صندلى رو واسه شما خالى نگه داشته اين يكى هم ماله عمادمه ميخوام وسطتون بشينم ذوقتونو كنم.
جاى عماد من هم خالى بود ... مخصوصا كنارم و در قلبم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....