💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_197 من عاشق بوسيدن لب هاي مردى بودم كه در اوج ابهت چنين حيا رنگ صورتش را سرخ
معين جان حضور من چرا نگرانت كرده از چى ميترسى؟ قبل از اينكه معين جواب دهد خودم بايد كارى ميكردم.. جلو رفتم و بازويش را محكم گرفتم و به چشم هايش خيره شدم _ واسه چى امشب كه جات اصلا خالى نيست اومدى؟ همه وقتهايى كه بهت نياز داشتم كجا بودى؟ برگرد همونجا كه بودى .. عجيب بود ديدن اشك آذر از نادر ترين هاى عمرم بود!!! عماد عزيزم شانه ام را گرفت و مرا عقب كشيد با بغض به مادرى كه مادرى اش را نديده بود خيره مانده بود... نگاه آذر هم به پسر چندان خالى از عشق نبود و دل رحمى و شفقت عماد حد و حساب نداشت!!! روبه آقايش كرد و با همان مظلوميت هميشه گفت: _ من بهش خبر دادم ، ميشه بمونه؟ مراسمو خراب نكنيم ديگه !! همه بهت زده به عماد خيره شدند باور كردنى نبود و مطمئنم در پس اين جريان داستان هايى بود ,,نگاه پر از خشم معين به عماد گوياى همه چيز بود .. باورم نميشد عمادى كه حتى با شنيدن نام آذر آتشين ميشد حال باعث حضورش در مراسم باشد...مجبور بوديم براى حفظ آبرو كمى خود دارى كنيم ميهمانان مهمى در مراسم بودند و براى اسم و رسممان خوب نبود آذر با همه ميهمانان گرم گرفته بود كارد به معين ميزدى خونش در نمى آمد آن يك ساعت تا پايان مراسم مثل يك عمر گذشت!!! به پايان مراسم نزديك ميشديم كه آذر از نبود معين كه براى بدرقه چند تن از ميهمان ها رفته بود استفاده كرد و كنارم نشست بوى عطر تندش هنوز همان بود دستم را گرفت و من سريع دستم را كنار كشيدم لبخند زد و خيره نگاهم كرد _ خيلى خوشگل شدى يلدا همه نفرتم را در نگاهم خرجش كردم _ اومدى كه همينو بگى؟ _ نه اومدم شب عروسيتو ببينم ، اومدم ببينم دخترم تونست حقشو بگيره حقى كه به ناحق از ما دريغ كرده بودن پوزخندى زدم و گفتم: _ بهت حق ميدم فكر كنى واسه پول زنش شدم چون تو اين قدر بدبختى كه معنى عشقو نميفهمى چون همه عمرت فكر پول و لذت هاى خودت بودى _ تو منو بد شناختى _ نه من تو رو دقيقا و بهتر از همه شناختم من تو رو با چشمهاى خودم شناختم ، اين چند سال كه نبودى درد ديدن كثافت كاريات رو تازه داشتم فراموش ميكردم... ميان حرفهايم حضور عماد را كنارم حس كردم آذر سر پايين انداخته بود رو به عماد گفتم _ پسر آذر بودن رو دوست داشتى و من نميدونستم؟! اخم كرده بود _ يلدا بايد اين روزها بخشيدن رو تمرين كنى و ببخشى ، مادرت حالش خوب نيست عصبى خنديدم و ميان خنده گفتم _ مادرم؟! كدوم مادر؟ انگشت اشاره ام را سمت عمه كه چند متر آن طرف تر نگران به ديوار تكيه زده بود و به ما خيره شده بود گرفتم و ادامه دادم _ مادر من اون زنه ، آذر و همه مادرى اش ارزونى تو داداش ، برام مهم نيست اگه ميخواى بگى داره ميميره و دم مرگ بايد ببخشيمش و خوب و خوش باشيم چون خيلى ساله واسم مرده.... باغ كم كم از مهمان ها خالى شد و حالا همه اهل خانه دور من و آذرى كه بى مهاباميگريست و شانه هايش تكان ميخورد ايستاده بودند از شدت بغض چانه ام ميلرزيد معين كه تازه رسيده بود در آغوشم كشيد و سرم را در سينه اش فشرد حالا وقتش رسيده بود رو به عماد كرد و گفت _ اين دفعه آخرى بود كه بدون اطلاع من كارى كردى ... آذر ميان گريه به جاى عماد پاسخ داد... ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d