💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_215 عماد هر شب كه از شركت مى آمد هر چه قدر هم كه خسته بود به ديدنم مى آمد
يك دروغ مادر هزار دروغ بعدى است و آن روز تا رسيدن ساعت مهمانى مجبور شدم هزار مدل دروغ رنگارنگ بگويم!! خودش رساندم در كمال تعجب وقتى رسيدم چند دختر جوان با لباس هايى موقر از ماشين پياده شدند و وارد ويلا شدند معين نگاه كلى به ويلا انداخت و بعد نگران به من چشم دوخت _ ناراحت ميشى همينجا منتظر بمونم تا برگردى؟ چه قدر دلم براى دل نگرانى هاى مردَم كه تمام سعى اش اين بود من ناراحت نشوم سوخت _ نميدونم اگه اذيت نميشى _ تا برسم تهران و برگردم دوباره دنبالت خيلى دير ميشه ميرم یه رستوران و بعدم همين حوالى ام تا برگردى ....، بعد گوشى موبايلى به من سپرد و تاكيد كرد در دسترس باشم و در صورت نياز سريع تماس بگيرم..تا زمان وارد شدنم چشم از من بر نداشت و چه قدر دعا كردم اگر امشب خراب نشود .. آخرين بارى باشد كه به جان جانانم دروغ گفته باشم و غافل از اينكه هركار اشتباهى دفعه اولش سخت است و وقتى يكبار راحت از مرز عذاب وجدانت بگذرى حكم تكرارش را براى بارها و بارها با دستان خودت امضا كرده اى!!! استقبال آذر و اردلان بى نظير بود مردى كه با حدود ٦١ سال سن خيلى جوان و شيك و موقر بود خوش رو و جنتلمن واقعا آذر در شكار مردها استاد بود و دستش به جنس بنجول نميرفت... چنان با مادرم برخورد ميكرد كه در خور يك ملكه بود و من ياد كتاب " زنان خوب به بهشت ميروند و زنان بد به همه جا " افتادم اين زن هر جا كه ميرفت با وجود عدم ثبات و دوره كوتاهش بهترين جاى ممكن آن زمان بود نكته جالب مهمانى دعوت سالى خواهر زاده اردلان و دوستانش براى همكارى با دروغ بزرگ من بود و چه قدر در مقابل اردلام شرم داشتم كه ميدانست براى قبول دعوت ميهمانى مادرم مجبورم به شوهرم دروغ بگويم مرد خوش مشرب و بسيار تحصيل كرده اى كه خيلى جذاب حرف ميزد و آدم را براى ادامه شنيدن سخنانش مجذوب ميكرد آذر كه براى چك كردن شام به آشپزخانه پيش خدمت كارها رفت هنوز ساعتى بيشتر نگذشته بود كه در عين صميميت اسمم را صدا زد _ يلدا جان؟! جان جانانم قطعا دوست نداشت هيچ جنس مذكرى مرا اينگونه خطاب كند !!! هول شدم و سريع پاسخ دادم _ بله صندلى برايم از جلوى ميز نهار خورى بيرون كشيد و مرا دعوت به نشستن كرد _ ممنون كه امشب اومدى آذى خيلى خوشحال شد ميدونى بيماريش روحيه قوى و جنگجوشو تخريب كرده مدام دنبال گذشته و يك دست آويز از گذشته است كه بهش چنگ بزنه دنبال تعلقاتشه و تو و پسرش تنها سرمايه ايه كه حس ميكنه بهش قدرت مبارزه با اين بيمارى رو ميده ولى هميشه از تو جور ديگه اى با شور بيشترى حرف ميزنه !!! البته شايد چون روحيه شبيه به هم دارين... (براى لحظه اى به خودم آمدم و وحشت كردم نه من شبيه آذر نبودم!!! لااقل دوست نداشتم شبيهش باشم!!! من اينجا چه كار ميكردم؟! ) من به عزيز ترينم دروغ گفتم براى زنى كه همه سالهاى زندگى ام از كمترين وظايف مادرى برايم دريغ كرده بود؟! من بودن با زنى كه باور هويت زن بودنم را به لجن كشيده بود روى همه خط قرمزهاى شوهرم پا گذاشته بودم؟ من دقيقا كجاى كار بودم؟ تشويش وجودم را فرا گرفت من حالت يك مادر بودم، درس دروغ و آذر بودن را از همين حالا به فرزندم داده بودم... ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d