#این_مرد_امشب_میمیرد_218
عمه هراسان بود و گفت:
_ آقا من برم اسپند دود كنم آب قرآن بيام بريزم ۴ گوشه اتاق اين اومده دنبال بچه
معين خنديد و گفت:
_ پريما قربونت بشم از تو بعيده، بختك چيه؟! اسم اين حالت فلجه خوابه از اثرات استرس و بد خوابيدن و يا احيانا كم خونيه واسه همه هم پيش مياد قديمى ها علم نداشتن ميگفتن بختك ، جا اين حرفها يه شربت بهارنارنج بيار مامان كوچولو بخوره بى زحمت تا من ببينم چشه!!
عمه اطاعت كرد و رفت
معين نوازشم كرد و شروع به معاينه كرد كمى تب داشتم قرص هايم را خوردم و با دلدارى و آرامش معين دراز كشيدم
خودم ميدانستم اين استرس و بدخوابى
از اثرات چيست!!!
چند روز گذشت و كم كم حالت روحى و فكرم رو به آرامش رفته بود
معين زودتر به خانه آمده بود آن روز منتظر برگشت آوا و مهرسام بوديم كه عماد به فرودگاه رفته بود و باز قرار بود اين خانه با صدا و شيطنت هاى مهرسام رنگ زندگی
بيشترى به خود بگيرد
سرش مثل هميشه در كامپيوترش بود و باز با آن عينك جذابش دكى خوردنى خودم شده بود آن روزها مجبورم ميكرد روزى حداقل يك جدول حل كنم هرچند كه بى علاقه نبودم در طى حل كردن نصف جواب ها را از خودش ميپرسيدم...
خودكار به دهان بودم كه يكى از خدمت كارها خبر داد مهمان دارم ، هر دو تعجب كرديم با ديدن سالى تعجبم چند برابر شد من من كنان سالى را دوست دانشكده ام معرفى كردم و معين هم در كمال احترام به ساختمان رو به رو رفت و مارا تنها گذاشت وقتى شنيدم حال روحى مادرم اصلا خوب نيست و راضى به شيمى درمانى نشده است واقعا ناراحت شدم
من براى مادرى چون آذر ناراحت ميشدم!!!
گويا اردلان از من تقاضاى كمك داشت و سالى را واسطه كرده بود ،باز هم بايد دروغ ميگفتم!!!
لباس هايم را پوشيدم و به ساختمان رو به رو رفتم معين در حال شماتت شيرين جان بود گويا خطايى كرده بود با ديدن من جمله اش را متوقف كرد و منتظر توضيحم ماند
_ معين جان من با سالى ميشه برم پياده روى ؟
اخم كرد و گفت
_ اول آماده ميشى بعد مياى ميپرسى ؟ تو كه شال و كلاه كردى!!
حق داشت ولى رضايت داد اين روزها كاش ميدانست من هيچ وقت لياقت آزادى و
اعتماد را ندارم!!!
اردلان در اتومبيل بى نهايت لوكسش منتظرم بود راننده اش در را برايمان باز كرد مثل قبل با روى گشاده از من استقبال كرد...واقعا حال روحى آذر خوب نبود ساعتى با اردلان در خيابان چرخ زديم و كلى صحبت كرديم قرار شد بيشتر به ديدن مادرم بروم و چند برنامه تفريحى براى شادى و بازگشتش به زندگى با سالى و اردلان بگزاريم
آذر واقعا شوهر خوبى داشت!!!
به خانه كه برگشتم اينبار مثل قبل عذاب وجدان نداشتم ! به راستى كه انجام هر
كارى مرتبه اولش سخت است!!
دروغ پشت دروغ ! چند بار ديگر با هم بيرون رفتيم سينما و تئاتر و ...حال روحى آذر همان قدر وخيم بود كه حال جسمى كه دكتر تاكيد كرده بود مرگ را پذيرفته بود و اين يعنى شروع مردن...
آن روز بعد از سونو گرافى معين به شركت رفت و من را با سامى به خانه فرستاد
چند دقيقه بعد از رسيدنم ساره به اتاقم آمد و خبر داد عماد در اتاقش منتظرم است
تعجب كردم كه اين وقت روز چرا به خانه برگشته است و چرا خودش به ديدنم
نيامده است؟!
به اتاقش كه رفتم هنوز لباس رسمى تنش بود و جلوى پنجره ايستاده بود سلام كه دادم جاى جواب سلامم گفت
_ در رو ببند
حرف خصوصى داشت؟
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d