#این_مرد_امشب_میمیرد_219
نگاهى از نوع نگاه هاى عمو زاده اش خرجم كرد و گفت:
_ آذر رو كى و كجا ديدى؟
زبانم بند آمد محال بود فهميده باشد
_ اين چه سواليه؟
چند قدم جلو تر آمد و گفت:
_ فقط يبار ديگه ميپرسم، كجا و كى؟
_ عماد چى شده؟ من فقط يبار ديدمش حالش خيلى بده داره خودشو واسه مرگ آماده ميكنه شوهرش گفت نميره واسه شيمى درمانى..
چشم هايش از فرط تعجب گرد شده بود،
_ شوهرش؟! مگه شوهر داره؟
هول شده بودم و راز مادرم را ايان كرده بودم
_ آره تازه ازدواج كردن يه پيرمرد خيرخواهه اتفاقا قراره ديدن تو هم بيان !!!
عصبى شده بود
_ آذر امروز كه ديدمش حرفى به من نزد
_خودش گفت من رو ديده؟
_ سراغتو نگرفت و اين يعنى ازت خبر داره
ركب خورده بودم !! عماد با زرنگى تمام از من حرف كشيده بود
_ خوب حالا چى من كه راستشو گفتم بهت
_ شوهرت خبر نداره؟ باز دارى زير آبى ميرى
_ اوفففف فقط يبار بود فقط يبار عماد جان
صدايش را بالا برده بود
_ همين يبارم بايد بفهمه
_ نه نه اصلا تو كه بهش نميگى؟
_ نه صبر ميكنم خودت بگى ولى صبرم كمه
از ورژن جديد عماد مطمئن بودم كه هركارى ممكن است انجام دهد
با حرص از اتاق خارج شدم و در را پشت سرم كوبيدم
واى خداى من !!!! فكر اعتراف به دروغ مجدد به معين هم برايم ترسناك است !!!
هنوز به آخر پله ها نرسيده بودم كه صدايم كرد و دنبالم آمد و وقتى رسيد
چند ثانيه نگاهم كرد
_ يلدا ميدونى پنهان كارى و صرف انرژى واسش چه قدر به روحيه ات آسيب ميزنه
فكر اون بچه باش ،،،،
دلسوز بود دست خودش نبود طاقت نداشت خواهر باردارش به اضطراب و تشويش
بيوفتد..
_ من نميتونم بهش بگم نميخوام باز حرفمون شه من از ناراحتيش ميترسم
_ اگه ميترسيدى اين كارا رو نميكردى ، ولى جنس شما زنها از زمان حوا تا الان همينه از ممنوعه ها لذت ميبرين اگه كل بهشت رو بهتون بدن لذت داشتنشو با چشيدن يه سيب ممنوعه عوض ميكنيد و اينه جنس زنو هيچ وقت درك نميكنم ...
راست ميگفت من بهشت زندگى ام را نه با يك سيب سرخ و شيرين بلكه با يك سيب كرم زده و گنديده معاوضه ميكردم....
به خودم قول دادم آخر هفته كه قرار بود با آذر و خانواده اش به كوه برويم آخرين ديدار پنهانى ام با او باشد و اين مساله را با خود آذر هم در ميان بگذارم و هميشه يادمان ميرود كه " اى دريغ و حسرت هميشگى ،ناگهان چه قدر زود دير ميشود "
آن شب در كنار معين خواب زيبايى ديدم دخترى با موهاى طلایى و نگاهى معصوم مرا مادر خطاب ميكرد چند ثانيه كوتاه بيشتر طول نكشيد ولى حس ناب آن خواب مرا به اين يقين رساند كه فرزند درونم دخترى از جنس آفتاب است خوابم را كه براى معين تعريف كردم شكمم را بوسيد..!!
_ آى دختر بابات زودى بيا كه دارم ميميرم از ذوق ديدنت
_ معين دوست نداشتى پسر داشته باشيم؟
_ نميخوام بگم دوست ندارم ولى هميشه دلم دختر ميخواست چون مرد بودن خيلى سخته
جوابش دلم را لرزاند !! مرد بودن سخت بود و حق داشت...
نميدانم چرا هميشه شرايط و موقعيت براى گناه كردن و اشتباه رفتن آسان و آماده است؟!
سفر يكروزه معين براى ترخيص جنس هاى جديدش كه در گمرك مرز دچار مشكل شده بود برنامه آن روز را برايم آسان كرده بود !!
دستى روى شكمم كشيدم و گفتم
_ دخترم اين آخرين باريه كه بى اجازه بابا جايى ميريم
كاش طفل بى گناهم آن قدر قوى بود كه دستم را بگيرد و بگويد
_ مامان نرو
كاش كسى مانعم ميشد و لعنت به هر قدمى كه آن روز برداشتم!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d