📔
#داستان_کوتاه_پندآموز
🔻مردی صبح از خواب بیدار شد ، با همسرش صبحانه خورد ، لباسش را پوشید و برای رفتن به ڪار آماده شد .
هنگامیڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد ، گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون را دید ..!
خارج شد و به همسرش گفت :
دلبنـدم ، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلیدها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: " یادت باشه دوستت دارم "
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: " امشب شام مهمون من "
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد ...
و به رویش لبخند زد ، انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده !
* این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود ، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d