💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_چهار بهادر تعجب کرد_چیشد گلرخ خوبی؟ ناخوداگاه دوتا دستام دورگردنم حلقه شد و شروع کردم ب
خلاصه رفتیم شهر و خونه کوچیکی خریدیم تا بهادر کار و بارشو راه بندازه. منم مشغول تدریس به بچه های محله شدم و هر از گاهی پولی بابتش میگرفتم تا زندگیمون رو به راه شه به اصرار بهادر رفتم و دیپلمم رو گرفتم. تصمیم گرفتم توی خونه آموزشگاه کوچیکی راه بندازم و به بچه ها با قیمت کمتر از مدارس درس بدم و معلم تجربی شدم بهادر حجره ای خرید و فرش فروشی راه انداخت دیگه طاقت دلتنگی اقا و ننم رو نداشتم. بهادر جور کرد و اومدن پیشم.. یک هفته ای موندگار شدن همه چی رو توضیح دادم براشون اونا هم گفتن که اون چاه نفرین شده اس و سی سال قبل دعا ریختن داخلش که زمین های کشاورزیشون پر برکت باشه ولی متاسفانه طلسم برگشت خورده و بدتر ضرر و زیان رسونده به زمین ها و بخاطر همون نمیزاشتن سمتش بریم و تنها کسی که رفت من بودم هر چند که دعاهای همسایمونم بی تاثیر نبوده برای اینکه من پیشرفت داشتم و چشم دیدنشو نداشتن جادوم کرده بودن و خداروشکر از شرش دیگه خلاص شده بودم. ننه و اقام رفتن. کار بهادر حسابی افتاده بود روی غلطک خونه بزرگی خریدیم... 💍💜 که کمتر از عمارت نبود و نم نم پول لوازم داخلش رو جمع کردیم. بیست و دوسالم شده بود که فهمیدم باردارم.. بهادر تو پوست خودش نمی گنجید. نمیدونم چند ماهم بود که دردم گرفت و بچم مرده بدنیا اومد.. خیلی درد آور بود.. بعد دوسال خدا بهم بچه داد. تو کل اون چند ماه ننه قمر پیشم بود و همش ازم مواظبت میکرد چون بچه اولم بخاطر اون اجنه های لعنتی مرده بود. شکر خدا بعد نه ماه یک دختر زیبا خدا بهم بخشید که چشمای معصومش به بهادر کشیده بود و رنگی بود. اسمش رو گزاشتیم نازگل.. بعد نازگل دو پسر و یک دختر دیگه هم خدا بهم داد. خداروشکر زندگی خوبی رو شروع کردیم. بهادر سخت کارمیکرد تا خرج خانواده شیش نفرمون رو دربیاره شکر خدا چندتا حجره خرید و در آخر تونست بازار فرش راه بندازه. برای بچه هام چیزی کم نزاشتم بعد به دنیا اومدن نازگل بود که خان مریضی لا علاجی گرفت و چند ماه بعدش مرد… زنش هم تنهایی تو اون عمارت زندگی میکرد. من ازش بدی ندیده بودم خوبی هم ندیده بودم ولی گناه داشت به بهادر گفتم که بیارتش پیش ما. مادرش و برادرش اومدن و کنارمون موندن. بعد بدنیا اومدن امیرعلی بود که اونم مرد. القصه بخوام بگم کل خوشبختیم رو مدیون بهادرم که مردونگی کرد و بپام موند من تموم اون اذیت هاشو گزاشتم پای پدرش. همین دیروز بود که بچه ها برامون پنجاهمین سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتن. با اینکه پیر شدیم ولی هنوز دلامون جوونه و تا اخرین نفسمون عاشق هم میمونیم. ممنونم ازتون عزیزانم که داستان زندگی منو خوندین. امیدوارم همیشه لباتون خندون باشه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 😍