💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبند
ناصر: بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن… با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟… با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟ یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین! با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت… یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد. یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم ،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d