ناصر:
#قسمت_دهم
بیخیال نگاش کردمو هیچی نگفتم. بعد از اینکه همه رفتن رفتم کنار یاسمن و بهش گفتم: فرض کن همچین چیزی نبوده.. اصلا تا پول دستم بیاد یکی بهترشو میخرم برات. اصلا بهش فکر نکن به خاطر اون خودتو اذیت نکن…
با گریه گفت: یعنی میگی نگین برداشته؟…
با شک پرسیدم: حرکت مشکوکی ازش دیدی؟
یکم فکر کرد و گفت: نه دیشب هر سه اومدن تو اتاق و یکم دید زدن شوخی کردن و رفتن... همین!
با خونسردی گفتم: بیخیال ولش کن دیگه تموم شد و رفت…
یاسمن خیلی حالش گرفته بود. بدترین روزای زندگیم با اون اتفاق رقم خورد. روزایی که می شد حسابی خوش بگذره و طلایی باشه کوفتمون شد. یاسمن تمام مدت چشمش مونده بود دنبال گردنبند و به اینکه هر جا میشینه چشمش بگرده عادت کرده بود. یه مدت گذشت کم کم زندگیمون داشت روال می گرفت و همه چی خوب می شد.
یکم پول پس انداز کردم دوماه بعد عروسیمون تصمیم گرفتم یه گردنبند شبیه همون براش بخرم
،بالاخره تونستم برم و گردنبند رو بخرم
پیچیدمش تو کادو و آوردم خونه تا حسابی یاسمن خوشحال بشه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد