#قسمت_سیو_پنج
نمی دونم چم شده بود من که نمی تونستم هیچ حقی نسبت به اون داشته باشم
فقط می خواستم ببینم اون تابلوی نقاشی که دیدم چجوری بود؟
نتونستم ببینم ،رفتم سرکار و بیخیال مشغول شدم.
هر روز همونطور می رفتم سرکار و مامان پیگیر این بود که دختر همسایه رو برام بگیره یا نه؟
هنوز دو دل بودم از اینکه می تونستم زندگی رو بچرخونم یا نه؟
می خواستم برم به مامان بگم که تصمیمم رو گرفتم و موافقم که ازدواج کنم.
توی راه بودم و داشتم برمی گشتم خونه. غروب بود و هوای سرد تا مغز استخوونای آدم رسوخ می کرد. ماشینم صدای بدی ایجاد کرد و زدم بغل جاده تا ببینم مشکلش چیه؟
از ماشین پیاده شدم و رفتم تا بررسی کنم.
داشتم از سرما می لرزیدم و چیزی از ماشین سر در نمی آوردم.
صدای خنده ی چندتا دختر باعث شد حواسم پرت شه و در کاپوت که خراب بود بیفته رو دستم.
آخ بلندی گفتم و به در خراب لعنت فرستادم.
با اون اتفاق صدای خنده ی دخترا بلندتر شد.
برگشتم تا نگاشون کنم که یه لحظه قلبم ایستاد. باورم نمی شد همون دختر و دوستاش رو دیده باشم!
با دیدن من اونم نگاهش متعجب شد. به دوستش سقلمه ای زد...
💚
#قسمت_سیو_شش
آب گلومو قورت دادم.
دختر اومد جلو با صدای ظریفی گفت: سلام!..
لبخند خجلی زدم و گفتم: سلام! خوب هستید؟..
سرشو تکون داد و گفت: ممنونم. چه خوب شد شما رو دیدم.
اتفاقا پشیمون بودم که چرا پیگیر نشدم تا شما رو ببینم و ازتون تشکر کنم.
شما نبودید معلوم نبود اون شب چه بلایی سر ما میومد. منم حالم خوش نبود چیز زیادی یادم نمیومد.
دوستم گفت چقدر کمکمون کردید..
گفتم: اشکالی نداره وظیفه بود خداروشکر که چیزی نشد..
سرشو آورد بالا تو چشمام نگاه کرد خیلی خواستنی بود.
چشمای درشت و روشنی داشت با ابروهای بور و پهن.
من هم چهره ام بد نبود اگه درگیر اون کوفتی نمی شدم ممکن بود هرگز اینطور نیفتم و موهام سفید نشن.
در کل جذاب بودم ولی نه در حدی که دل یه دختر نوزده بیست ساله رو ببرم.
به افکار مسخرم تو دلم خندیدم و مشغول ور رفتن با ماشین شدم.
دختر با من من گفت: مشکلی پیش اومده؟ واسه ماشینتون کمکی از دستم بر میاد؟..
خندیدم و گفتم: این خودش مشکله دیگه! نه درستش کردم فکر کنم کار کنه. بفرمایید برسونم هر جا تشریف می برید..
سرشو تکون داد و گفت: ممنون بر می گردیم خوابگاه راه زیادی نیست.
مزاحم شما نمیشیم فقط خواستم ازتون تشکر کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد