#قسمت_پنجاه_یک
از دور برام دست تکون داد
رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمایید بالا خانم!..
همین که نشست گفت: سلام خوبی؟..
لبخند زدم و گفتم: خوبم تو چطوری؟
امروز حالم خیلی خوبه اصلا احساس می کنم تو کل زندگیم به خوبی امروز نبودم!..
خندید و سرشو تکون داد و گفت: منم خوبم اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده
باورم نمیشه این حرفها رو من بهت گفته باشم!..
خنده ی بلندی سر دادم و گفتم: چرا یعنی پشیمون شدی؟..
گفت: نمیدونم.
حتی قبل از این هم با کسی رابطه عاشقانه داشتم ولی اینطور درگیر نشده بودم
به هر حال تبریک میگم موفق شدی دلمو ببری اونم چه جور!..
خندیدم و عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: از همون روزی که تو بلوار دیدمت بدجور عاشقت شدم
منتها میترسیدم بهت بگم فکر کنی دارم سوء استفاده میکنم..
خندید و گفت: یعنی میخوای بگی من اشاره نمیکردم اعتراف نمیکردی؟..
مظلومانه گفتم: نه حاضر بودم بدون هیچی باشم اما از دستت ندم..
همونطور بهم زل زد و چیزی نگفت.
مثل دفعه های قبل رفتیم با هم شام خوردیم اما این بار فرق می کرد.
این بار دیگه ببینمون عشق بود و شامو بیرون رفتن و ماشین سواری همه و همه یه حس و حال دیگه ای داشت.
عید از راه رسیده بود و شقایق میخواست برگرده شهرشون.
خودم بردم گذاشتمش ترمینال. حال هردومون حسابی گرفته بود....
💚
#قسمت_پنجاه_دو
نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟
نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم:
شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!..
نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم
نمی خوام بهانه دستشون بدم.
فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن..
پشت دستشو بوسیدم و سوار اتوبوس شد و رفت.
هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش
ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه.
به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران.
همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش.
وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود.
با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد.
از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید..
خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد..
وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم.
گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟..
کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟..
با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟..
خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d