💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل_نه من که فکر می‌کردم شقایق به خاطر اعترافم دیگه جوابم رو هم نده اما حالا خودش نوشته بود که
از دور برام دست تکون داد رفتم جلو در رو از داخل ماشین براش باز کردم و گفتم: بفرمایید بالا خانم!.. همین که نشست گفت: سلام خوبی؟.. لبخند زدم و گفتم: خوبم تو چطوری؟ امروز حالم خیلی خوبه اصلا احساس می کنم تو کل زندگیم به خوبی امروز نبودم!.. خندید و سرشو تکون داد و گفت: منم خوبم اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده باورم نمیشه این حرف‌ها رو من بهت گفته باشم!.. خنده ی بلندی سر دادم و گفتم: چرا یعنی پشیمون شدی؟.. گفت: نمیدونم. حتی قبل از این هم با کسی رابطه عاشقانه داشتم ولی اینطور درگیر نشده بودم به هر حال تبریک میگم موفق شدی دلمو ببری اونم چه جور!.. خندیدم و عاشقانه نگاهش کردم و گفتم: از همون روزی که تو بلوار دیدمت بدجور عاشقت شدم منتها میترسیدم بهت بگم فکر کنی دارم سوء استفاده میکنم.. خندید و گفت: یعنی میخوای بگی من اشاره نمیکردم اعتراف نمیکردی؟.. مظلومانه گفتم: نه حاضر بودم بدون هیچی باشم اما از دستت ندم.. همونطور بهم زل زد و چیزی نگفت. مثل دفعه های قبل رفتیم با هم شام خوردیم اما این بار فرق می کرد. این بار دیگه ببینمون عشق بود و شامو بیرون رفتن و ماشین سواری همه و همه یه حس و حال دیگه ای داشت. عید از راه رسیده بود و شقایق می‌خواست برگرده شهرشون. خودم بردم گذاشتمش ترمینال. حال هردومون حسابی گرفته بود.... 💚 نمیدونستم این چند روز چطور باید دوریش رو تحمل کنم؟ نگاه دیگه ای بهش انداختم و گفتم: شقایق تو رو خدا پیاما رو جواب بده ها دل من طاقت نداره!.. نگاهم کرد و گفت: باشه کاری ندارم که مجبورم فقط برم نمی خوام بهانه دستشون بدم. فرزاد دلم خیلی برات تنگ می شه. دعا کن زودتر روزا بگذرن.. پشت دستشو بوسیدم و سوار اتوبوس شد و رفت. هر روز با هم تلفنی حرف می زدیم. انقد دلتنگش شده بودم که چند بار بهش پیشنهاد دادم برم شهرشون دیدنش ولی قبول نکرد و گفت یجور تحمل کنیم تا دوری تموم شه. به هر جون کندنی بود تعطیلات عید تموم شد و شقایق هم برگشت تهران. همون روز قبل رفتن به خوابگاه رفتم دیدنش. وسیله هاش توی ترمینال روی زمین بود و خودش منتظر ایستاده بود. با دیدنش چندتا بوق زدم برگشت طرفم. لبخند زیبایی زد و برام دست تکون داد. از ماشین پیاده شدم خندید و با جیغ گفت: فرزااد! یه دل سیر نگاش کردم و گفتم: آخ نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود. قلبم داشت می ترکید.. خندید و گفت: منم دلتنگت بودم خداروشکر دوری تموم شد.. وسیله هاش رو برداشتم و با هم سوار ماشین شدیم. گفتم: کجا بریم عزیزم؟ خستگیت رفع بشه؟.. کش و قوسی به بدنش داد و گفت: نمی خوای دعوتم کنی بیام خونت؟.. با ابروهای بالا رفته گفتم: جدی میگی یا شوخیه؟ ببینم چالشه؟.. خندید و گفت: نه واقعا به یه جایی نیاز دارم تا یکم استراحت کنم. نمیشه که تو خیابون بخوابم؟!..خابگاهم که امروز بسته س من خبر نداشتم توی راه فهمیدم فردا باز میشه... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d