جا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ...
طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ...
در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ...
اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش هفتم
زنگ اول با سال سومی ها درس داشتم ...
باید درس جدید می دادم ... ولی حین تدریس متوجه شدم یکی از دخترا که یک میز به آخر کنار دیوار نشسته بود , حال خوبی نداره ... برآشفته و نگران به نظر می رسید و اصلا حواسش به درس نیست ...
صداش زدم و گفتم : عطاری ؟ کجایی ؟ اگر گوش نکنی بعداً خودت نمی تونی درس رو بفهمی , پس بهتره حواست رو جمع کنی ...
فیزیک مثل بقیه ی درس ها نیست , خودت نمی تونی بخونی ...
نگاهی به من کرد که برای من گویای درد عمیقی بود که نشون می داد اصلا براش مهم نیست ...
نمی دونم چرا از اون نگاه قلبم فرو ریخت ...
دیگه کاری به کارش نداشتم ... اما بدون اختیار همش چشمم به اون بود و اونم با یک نگاه ملتمسانه و چشمی لبریز از اشکی که پایین نمی اومد , به من خیره شده بود ...
چند بار اشتباه کردم و حواسم پرت شد تا زنگ خورد و از کلاس اومدم بیرون ...
نزدیک دفتر صدام کرد : خانم ... خانم ... میشه باهاتون حرف بزنم ؟ ...
دختری بود زیبا , قدبلند و رعنا ... شاید قدش از منم بلندتر بود ...
گفتم : آره عزیزم , بگو چیزی شده اینقدر ناراحتی ؟
گفت : خانم اینجا نمی شه ... می تونم ازتون کمک بخوام ؟ راهنمایم می کنین ؟
گفتم : اگر کاری از دستم بر بیاد چرا که نه ؟ ... بگو ...
گفت : میشه بیرون از مدرسه حرف بزنیم ؟ اینجا نمی شه , موضوع مهمی پیش اومده ...
گفتم : آره , از نظر من مشکلی نیست ... ولی برای پدر و مادرت اشکال نداشته باشه ؟ ... تو باید بعد از مدرسه بری خونه , دلواپست نمی شن ؟
گفت : نه , زنگ می زنم بهشون خبر می دم ...
گفتم : من تا ساعت چهار آزادم , اون موقع کلاس دارم ... کافیه ؟
آب دهنش رو قورت داد و سرشو انداخت پایین و گفت : ان شاالله ... نمی دونم ... شایدم نه ...
دستی زدم روی شونه اش و گفتم : سخت نگیر عزیزم .. .به خونه خبر بده , با هم می ریم ناهار می خوریم ... خوبه ؟ ...
باز چشم های درشت و سیاهش پر از اشک بود ... سر برگردوند و رفت ...
زنگ آخر عطاری خودشو به من رسوند با هم از مدرسه خارج شدیم ...
دستشو گرفتم تو دستم ... با محبت به من نگاه کرد ...
مثل دو تا دوست راه افتادیم ...
ولی یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین امیر که نزدیک مدرسه ایستاده بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش اول
از همون دور نگاهمون به هم افتاد , منو دید ولی روشو برگردوند و مثل برق گرفته ها گاز داد و ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ...
چندین سوال به ذهنم رسید ... آیا اون مدرسه ی منو پیدا کرده و به خاطر من اومده بود یا اتفاقی اونجا بود ؟ ... اصلا دم دبیرستان دخترونه چیکار داشت ؟ ...
نکنه با یکی از این دخترا قرار داشته و تا منو دیده فرار کرده ؟ ...
این سومی به نظرم درست تر اومد ...
اون مردی بود که بهش میومد از این کارا بکنه ...
مگه دنبال من نیومده بود تا دم میوه فروشی ؟ مگه صبح تو پله ها منتظر من نبود ؟ ...
با خودم فکر می کردم هر چی می تونم باید ازش فاصله بگیرم ...
حتما زنم داره و این کارا رو می کنه ...
یک تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدیم ...
حالا بی اراده مرتب به پشت سرم نگاه می کردم و به اطراف ... و بین ماشین ها دنبال ماشین امیر می گشتم ...
فکر می کردم داره ما رو تعقیب می کنه ... ولی نبود ...
عطاری گفت : خانم میشه بریم یک جای خلوت ؟
گفتم : ولی من گرسنمه ... چی بخوریم ؟
گفت : من اشتها ندارم , شما هر چی دوست دارین بخورین ...
بالاخره دو تا ساندویچ گرفتم و رفتیم تو پارک زیر یک آلاچیق نشستیم ...
من تند تند ساندویچم رو می خوردم ولی اون گذاشته بود روی پاش و به دور دست نگاه می کرد و اصرار من هم فایده ای نداشت ...
در واقع من فکر می کردم یا عاشق شده و یا مشکل خانوادگی داره که هر دوی اینا برای من بی اهمیت بود و بارها این کارو کرده بودم ...
دخترا تو این سن از این مشکلات زیاد داشتن ...
همینقدر که درددلی کرده باشه و منم نصیحتی , کار تموم بود ...
موقع خوردن مرتب می گفتم : بگو عزیزم , گوش می کنم ...
ولی اون صبر کرد تا ساندویچ من تموم بشه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش دوم
و وقتی شروع کرد , تازه من متوجه شدم چه کار بدی کردم که اونو برای گفتن حرفش معطل کردم ...
از همون شروع بدون اینکه گریه کنه , اشکش اومد پایین ...
صداش می لرزید و انگار بی پناه ترین آدم روی زمینه ...
معلوم بود که دنیا براش تموم شده و هیچ امیدی نداره ...
پرسیدم : اسم کوچیکت چیه عطاری ؟ ...
دست منو گرفت و با التماس گفت : سحر , خانم ...
شما به من قول می دین که حرفایی