نار کسی بودم که شور عشق رو تو وجودم انداخته بود , قلبم رو گرم می کرد ... اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم خونه ی خندان ... برعکس همیشه که با استرس و هیجان خودمو می رسونم و از نگرانی می مردم و زنده می شدم ...  مرتضی درو باز کرد ... گفت : سلام نگار , خوش اومدی ... باز تو رو به زحمت انداختیم ... بیا ببین خندان داره با من چیکار می کنه ... روزگار برام نذاشته ... یک آب خوش از گلومون پایین نمی ره ... یعنی نمی زاره که بره ... پرسیدم : کجاست ؟  گفت : پایین ... بفرما ...  از چهار تا پله ی زیرزمین رفتیم پایین ... بعد از پله , یک راهروی کوتاه بود و یک فضای چهل متری ... دور تا دور دیوارهای اون سنگ شده بود و یک اتاق کوچیک و یک آشپزخونه سمت راست داشت و روبرو سر تا سر پنجره بود و یک در که به حیاط باز می شد ... خندان روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد ... از جاش بلند نشد چون می خواست درجه ی غم و اندوهش رو به من نشون بده ... مثل اینکه پیش از اینکه من برسم داشتن جر و بحث می کردن ... در حالی که با دیدن من گریه اش شدیدتر شده بود , خم شدم و بوسیدمش و پرسیدم : اشکان کجاست ؟  گفت : بالا ... گفتم : خوب کاری کردی , اون بچه دیوونه بازی های شما رو نبینه بهتره ... گفت : نبینه ؟ چی رو نبینه نگار ؟ بچه ی طفل معصوم من چایی شیرین و نون و پنیر دوست داره , نداریم ... نگار , پنیر و شکر نداریم که بهش بدم ... باورت می شه ؟ بهش میگم برو بخر , رفته آشغال مرغ گرفته آورده و میگه سوپ درست کن ... منم با کیسه اش پرت کردم تو حیاط ... مگه من گند و کثافت خور بودم که اینا رو برمی داره میاره برای من ؟ پول ماشین ندارم به مامانم سر بزنم , اون وقت آقا تا لنگ ظهر خوابیده ... طلبکارم هست از من ... فحش هم می ده ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفدهم بخش هفتم مرتضی گفت : نگار , به خدا این طور نیست ... بال و گردن بود , از مرغ فروشی گرفتم ... خوب قوت مرغ رو که داره ... حالا این باید آبروی منو جلوی تو ببره ؟ تو فکر می کنی خودم می خوام ؟  من مَردم , مگه میشه نفهمم که زن و بچه ام چی می کشن ؟ ... ولی خندان فکر می کنه از دل خوشم این کارو می کنم ... والله به خدا , به اون قرآن قسم , می رم دنبال کار ولی نیست ... به هر مرد و نامردی رو انداختم ... نیست , بابا کار نیست ... چیکار کنم ؟ ... تو بگو نگار , هر کاری تو بگی من همون کارو می کنم ... هر چی آگهی تو روزنامه بوده برای کار رفتم , نشد ... یک جا کارگر می خواستن ماهی پونصد تومن ... گفتم به درک , بازم از بیکاری بهتره ... ایناهاش , خودش شاهده ... روز اول فهمیدم کارگرای اونجا هشت ماهه حقوق نگرفتن ... خوب برم چیکار ؟ یک پول رفت و آمد هم باید می دادم ... خودش گفت نرو ... می دونی خندان چیکار می کنه ؟ صبح ساعت هفت به من میگه برو دنبال کار ... آخه تو این مملکت ساعت هفت کجا بازه ؟ ... پیش کی برم ؟ بهش میگم خودت یک کار پیدا کن , نامردم اگر نرفتم ... مرتضی بغض گلوشو گرفته بود ... صورتش سرخ شده بود ... درد و رنجی رو که می کشید حس می کردم ... نمی تونستم اونو گناهکار بدونم ... در عین حال دلم برای خندان و اشکان هم می سوخت ... اون شب من فقط تونستم اونا رو آروم کنم و آشتیشون بدم ولی مشکل اصلی پا بر جا بود و باید یک فکری می کردیم ... دم در یواشکی از مرتضی خواستم شماره ی روی کارتشو برای من پیامک کنه ... با شرمندگی گفت : هنوز قرض قبلی رو بهت ندادم ...  گفتم : برای خندان یک چیزی بخر دلش خوش باشه ... گفت : نگار , ممنونم ... جبران می کنم ... ان شالله دعا کن دست و بالم باز بشه ... غصه ی خندان همیشه تو دلم بود ... مرتضی هم پسر خوبی بود و نمی تونستم ازش ایرادی بگیرم ... روزی که اومد به خواستگاری خندان , فقط بیست سالش بود و این مادر من بود که اونو تو دردسر انداخت ... اون یک بار برای بدهی زندان رفته بود ، می ترسیدم بازم خودشو تو دردسر بندازه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفدهم بخش هشتم همیشه فکر می کردم اگر روزی برسه که من امان رو ببینم , اول به ثریا زنگ می زنم ... ولی دیدن زندگی خندان و مرتضی , حالی برام نذاشته بود ... تو راه یک مرتبه احساس کردم ... " نه , بهتره بگم " دیدم که امان داره شماره ی منو می گیره ... فورا گوشی رو از کیفم در آوردم و منتظر شدم ... ولی خبری نشد ...  فردای اون شب هم دو بار دیگه به ذهنم رسید و هر بار به گوشیم خیره می موندم ... ولی زنگ نزد ... دو روز دیگه گذشت و این حالت بازم تکرار شد ...  نا امید شدم ... در حالی که اون دیگه تو رویاهای شبونه ی من هم نمی اومد ... دلیلشو نمی دونستم ... تا اینکه یک روز ظهر از مدرسه اومدم بیرون ... همون حسی که امان داره به من زنگ می زنه , برام پیش اومد ... ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم که صدای زنگ تلفن از تو کیفم اومد ... فورا درش آوردم و نگاه کردم ... خودش بود ... پس من اشتباه نکرده بود