مه رفته بودیم تو فکر ... نمی دونستیم چیکار کنیم ؟ ... چند دقیقه بعد دوباره زنگ به صدا در اومد ... دیگه مطمئن بودیم اومدن ... ثریا درو باز کرد ... کنارش مامان و خندان و بعد من و شیما ایستاده بودیم که ازشون استقبال کنیم .. بابا با مرتضی رفته بودن تو ایوون و سیگار می کشیدن ... در باز شد و مادر امان در حالی که یک کیک تو دستش بود , با لبخند سلام کرد و گفت : ببخشید ... ببخشید دیر کردیم ... ولی دلیل داشتیم , ان شالله عذر ما رو بپذیرین ... و امان پشت سرش با سبد بزرگ گل وارد شدن ... مامان باهاش دست داد و گفت : خوش اومدین , بفرمایید ... اشکالی نداره ... مادر امان که زن مهربونی به نظرم اومد , گفت : من فروغ هستم ... فورا نگاهی به ما کرد و گفت : وای این همه دختر خوشگل اینجاست , نگار خانم کدومه ؟ ... صبر کنین ... اجازه بدین خودم حدس بزنم ... ما همه با یک لبخند قبول کردیم ... ثریا گفت : دخترا به صف ... مادر امان نگاهی به شوخی و خنده به همه ی ما کرد و گفت : با تعریف هایی که شنیدم , نگار خانم صورتی مهربون و چشم های عسلی برجسته داره و خیلی ساده است ... و به من خیره شد و گفت : خدا کنه درست حدس زده باشم ... نگار ؟  باهاش دست دادم و گفتم : خوش اومدین ... بله , نگار هستم ... خیلی خوشحالم که درست حدس زدین ... منو بوسید تعارف کردیم و نشستن ... ولی امان برخلاف همیشه که می خندید و از چیزی ناراحت نمی شد , صورتش در هم بود ... رفتم چایی بریزم ... از دور نگاهش کردم ... به محض اینکه چشمش به من افتاد , با اشاره پرسیدم : چی شده ؟  اما امان آبروی منو برد و بلند گفت : بعدا میگم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار