حرف هاتو تو دلت نگه داشتی , می خوام به من اعتماد کنی ...
گفتم : به تو اعتماد دارم ولی نمی خوام تو رو عذاب بدم ... دوست دارم کنارت باشم و من همدم تو باشم , نمی خوام جورکش دردهای من باشی ...
گفت : پس دروغ میگی ... بهم اعتماد نداری ... آدم وقتی به یکی اعتماد می کنه که درددلشو به اون بگه ...
تو به هیچ کس اعتماد نداری ... فکر می کنی خودت از همه بهتر می فهمی , در صورتی که اینطور نیست ... شاید یکی پیدا بشه که یک چیزی رو از تو بهتر بفهمه ...
گفتم : وای امان , خواهش می کنم این طوری حرف نزن ... من فکر نمی کنم از همه بهتر می فهمم , در این صورت آدم احمق و خودخواهی هستم ...
تو فکر می کنی مشکل امیر از کجا به وجود اومد , در حالی که من اصلا از اول نه ازش خوشم میومد نه بهش رو نشون دادم ؟
مامانم ...
امان , مادر خودم این بلا رو سرم آورده ... هر چی گفتم مادرِ من نکن ,خواهش می کنم راش نده تو خونه ی ما ... بعد دیدم اومده تولد من ...
بله , همین مامانم اونو دعوت کرده بود ...
مرتب با تلفن باهاش حرف می زد ...
امان گفت : برای همین پول قرض داده به مامانت , آره ؟ ...
گفتم : چی گفتی ؟ امیر به مامانم پول داده ؟ ای خدا ... کی به تو گفت ؟ خود امیر ؟ چقدر ؟
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و نهم
بخش هفتم
گفت : نگار , به خدا نمی دونستم تو نمی دونی ... معذرت می خوام , فراموش کن ...
گفتم : به جای اینکه منو سوال و جواب کنی , بگو امیر دیگه چی بهت گفت ؟
وای , دارم دیوونه میشم ... حالا تو میگی من برم راز دلم رو به کی بگم ؟
می خوای موضوع صادق رو بهش بگم ؟ ... ببین چه غوغایی راه میندازه ... کاری می کنه شیما خودکشی کنه ...
دست خودش نیست , آدم ساده و مهربونیه ... تازه مادرمه ... خیلی دوستش دارم , به بوی اون زنده ام ولی پذیرفتم که بار اونو به خاطر خواهر و برادرم به دوش بکشم ...
مال حالا نیست , از بچگی این کارو کردم ...
امان گفت : اونو ول کن , یک پولیه بهش می دیم می ره دنبال کارش ...
حالا بگو تو چه خوابی می بینی که اینقدر می ترسی ؟
گفتم : باز تو حرف رو عوض کردی ؟ ... خیلی خوب , باشه ... باور کن چیز به خصوصی نیست , سه تا مرد رو می ببینم که ازشون بی جهت می ترسم ... همین ...
یکم رفت تو فکر و گفت : سه تا مرد ؟ نباید تو بیخودی ترسیده باشی ... خوب تعبیرش معلومه , دو تا از اون مردا که امیر و صادق هستن ... یکی دیگه اش کی می تونه باشه ؟
گفتم : شاید تویی ...
گفت : نه , نیستم ... چون از ته دلم عاشق توام نمی تونی از من بترسی ...
گفتم : امان خواهش می کنم تا همین جا اومدی جلو , بسه دیگه ... یکم صبر کن من اوضاع دور و ورم رو درست کنم و با خیال راحت زنت بشم ...
گفت : نه , نمی شه ... تو رو باید بیارم پیش خودم , اینطوری نابود میشی ... نمی تونم , باور کن ...
اگر موضوع صادق نبود یا امیر , حتما همین کارو می کردم ... ولی الان دیگه التماسم که بکنی فایده نداره ... از طریق مامانت وارد می شم ...
گفتم : می دونی چقدر دلم می خواد فریاد بزنم و بگم امان بیا منو ببر ... کاری کن دیگه حتی خوابم نبینم ...
گفت : پس دیگه نه توش نیار ... تند تند کارامون رو بکنیم ...
اولم عقد کنیم تا امیر از سرمون باز بشه ... دوم خواب هاتو برام مو به مو بگو که اینقدر فکرت رو مشغول نکنه ... و سوم اینکه من باور نکردم خوابت همونی باشه که به من گفتی ...
ولی باشه , عیب نداره ... ما شب دوشنبه میایم و بله برون و یک عقد می کنیم ... چی میگی ؟ خوبه ؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناهید گلکار