اید از من معذرت بخوای ...
مزاحمم شدی و فکرم رو درگیر کردین و کلی صدمه ی روحی به من زدین ...
ولی دارم انسانیت می کنم که تو همسایگی مشکلی پیش نیاد و اومدم ازتون معذرت خواستم ...
چون می دونم هیچ کس دنبال دردسر نمی گرده , فکر کردم اگر ازتون دلجویی کنم تموم میشه دیگه ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش ششم
با بی تابی سرشو برگردوند و فریاد زد و با لحن بدی گفت : فرهاد , برو تو اتاقت ... درو هم ببند ...
ببین نگار , مشکل من با تو اینطوری حل نمی شه ...
من عاشق تو شدم , تو عمرم کسی رو اینطوری نخواسته بودم ...
امیدوار شدم ، نقشه کشیدم و خیال بافی کردم ... حاضر بودم دنیا رو به پات بریزم ... ولی تو چیکاری کردی ؟
به خاطر کار برادرم همه چیز رو گذاشتی زیر پات ... هم آبروم رفت هم غرورم شکست ... حالا بیاین اینو جمع کنین ...
گفتم : واقعا که چقدر شانس آوردم زن تو نشدم , هیچی حالیت نیست ... اصلا نمی دونم چی باید بهت بگم ؟ اصلا چرا پای برادرت رو می کشی وسط ؟
به خدا این نبود ... فقط نمی تونستم قبول کنم زن تو باشم , همین ...
به مادرتون هم گفتم ...
گفت : برو بابا , تا وقتی نمی دونستی ما فامیل سحر هستیم با من خوب بودی ... فکر می کنی من خرم ؟ ...
در حالیک ه دیگه داشتم از کوره در می رفتم , گفتم : نه بابا ... تو اصلا حالت خوب نیست , خودتم نمی فهمی چی می خوای ...
خوب حالا اینطوری شده , من از شما خوشم نمیاد ... شما بگو باید چیکار کنیم ؟ راهش چیه ؟
گفت : شما هیچی کاری نمی خواد بکنین , من خودم می دونم باید چیکار کنم ...
و درو زد به هم ...
یکم همون جا موندم ... نمی دونستم چیکار کنم ؟ ...
دوباره برگشتیم سر جای اولمون ...
از پله ها رفتم پایین ...
مامان و بابا دم در ایستاده بودن ...
از کنارشون رد شدم ... خودمو رسوندم به خیابون و با قدم های تند و بلند ، بی مقصد و بی اختیار تا اونجایی که پاهام قدرت داشت رفتم و فکر کردم ...
باید آروم می شدم و باید راه درست رو پیدا می کردم ...
با خودم حرف می زدم ... مثلا می خواد چیکار کنه ؟ غلط کرده , اون یک نفره ما این همه ... مگه شهرِ هرته ؟
اصلا زودتر زن امان میشم تا خیالم راحت بشه ... پیشنهادشو قبول می کنم ...
واقعا خدا بهم رحم کرد که تقدیر منو با امیر نساخته بود ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هفتم
دیروقت رسیدم خونه ...
با مامان که قهر کرده بودم و اصلا دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم , ولی از بابا عذرخواهی کردم و رفتم بخوابم ...
تلفنم رو چک کردم ... نُه بار بابا زنگ زده بود و سه بار امان ... ثریا و خندان و شیما ...
خاموشش کردم و دراز کشیدم ... دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ....
دوباره خواب دیدم دارم پرواز می کنم ...
آسمونی رو دیدم که پر از ستاره بود ... همه می درخشیدن ... آزاد و سبک بال تو هوا می چرخیدم ... امان رو دیدم با نگاهی نافذ و عاشق ... طوری که وجودم رو گرم کرده بود ...
دستم رو دراز کردم , چنان محکم گرفت که توی خواب تصورم این بود که هرگز منو رها نمی کنه ...
قلبم لبریز از عشق اون شده بود ... حس خوبی داشتم ... انگار ذوق می کردم ...
که یک مرتبه همین طور که دستم تو دست امان بود و گرمای اونو کاملا حس می کردم , یکی منو تکون داد و از خواب پریدم ...
کمی جا به جا شدم ... هنوز امان رو کنارم حس می کردم ... دلم نمی خواست بیدار بشم ...
فردا تا نزدیک ظهر از رختخواب بیرون نیومدم ...
دلم نمی خواست با مامان روبرو بشم ...
همین طور دراز کشیده گوشیمو روشن کردم ... دو تا پیام از امان داشتم ... سلام نگار جان , یک خبر از خودت به من بده ... زنگ زدم جواب ندادی , نگرانم ...
دوباره سلام , چرا جواب نمی دی ؟ از دستم دلخور شدی ؟ معذرت می خوام , بی فکری از من بود ... قول می دم دیگه تکرار نکنم ...
من دارم می رم اداره ... ساعت دو تعطیل می شم ...
بهت زنگ زدم جواب بده , چون خیلی دوستت دارم ...
همینطور که تو تخت نشسته بودم و گوشی دستم بود , فکر می کردم ... باید امروز با صادق هم حرف بزنم ...
نباید اون بیشتر از این به کارش ادامه بده وگرنه بعدا شیما از من دلگیر می شه ...
مامان اومد سراغم و گفت : چی شد ؟ دیشب به امیر چی گفتی ؟
گفتم : وای خدای من , یادم رفت پول به حسابش بریزم ...
ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀
قسمت سی ام
بخش هشتم
و سرمو گرم کردم به این کار و دیگه باهاش حرف نزدم ...
ولی اون سعی می کرد دل منو به دست بیاره ...
تا راس ساعت دو امان زنگ زد ...
فورا جواب دادم و گفتم : جانم ؟ ...
گفت : فدای شما نگار خانم , برای اولین بار بود با مهربونی جواب منو دادی ...
گفتم : چون دیشب حقت نبود ... من دق دلمو سر تو خالی کردم , ببخشید ...
گفت : وای خدا رو شکر , فکر می کردم از دستم ناراحتی ... حالا برنامه ات چیه ؟ بیام دنبالت ؟
گفتم : نه بابا , چی میگی ؟ هر شب هر شب که نمی شه ...
گفت : نگار بیا عقد کنیم ... بعدا عروسی می گیری