💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_یازدهم- بخش پنجم از جام پریدم و در یک آن گرفتمش روی سینه و محکم نگهش دا
داستان 🦋💘 - بخش اول گفتم : ببینم شقایق هم در جریانه ؟برای همین اون حرفا رو به من زد ؟ گفت : نه بابا بچه شدی ؟من به هیچ کس نگفتم ..اونم به شقایق ؛؛ همینطوری شماره ی ارمغان رو روی تلفن دید حسابی بهم ریخته بود ..خلاصه یک چیزی سر هم کردم بهش گفتم ولی واقعیت رو نمی دونه ...برای همین میگم به حرفای اون توجه نکن ارمغان گناهی نداره اول به حرفاش گوش کن ...گفتم : چرا به تو اعتماد کرده و حرفشو به من نزده ؟ گفت : امیر مجبور شد می فهمی ؟ مجبور شد؛؛ داداشم چون من بطور تصادفی از جریان با خبر شدم ...اصلا چرا نمی زاری خودش از اول برات بگه ؟ ..بیا بریم من درستش می کنم دیگه طاقت ندارم شما ها رو توی یک عذاب بی جهت ببینم ..گفتم : یکم صبر کن عجله نکن ارمغان الان حالش خوب نیست ...گفت : ..مگه نمی خوای بفهمی جریان چیه ؟..خوب این کارو من امشب تمومش می کنم بسه دیگه صبر کردیم ....و رفت ..سرم داغ شده بود خدایا این چه سر نوشتی شد فکر می کردم یک ازدواج بی عیب و نقص انجام دادم و یک مرتبه همه چیز رو سرم خراب شده بود نمی تونستم تصمیم درستی بگیرم چیزایی که می شنیدم باور کردنی نبود ..ارمغان مثل یک حریر نرم اومد تو زندگی من ،،و ازش همون انتظار رو داشتم و حالا مثل کسی که غافلگیر شده باشه متعجب مونده بودم ..و اختیارم از دستم خارج شده بود ... چایی رو دم کردم و دنبال پیمان از آشپز خونه اومدم بیرون ارمغان از دور ما رو نگاه می کرد و شاید حدس زده بود که در مورد چی یواشکی حرف می زدیم ..به نظرم آروم تر شده بود ...پیمان کنار شقایق نشست و رو به ارمغان گفت : من با اجازه ی تو به امیر گفتم که در جریان زندگی تو هستم ..حالا تو باید همه چیز رو تعریف کنی خودت بهتر از من می دونی که این وضع قابل دوام نیست ....اینطوری آرامش ندارین هر دو تون دارین اذیت میشین ... داستان 🦋💘 - بخش دوم ارمغان پتو رو از روش کنار زد و پاشو گذاشت روی زمین و گفت : پس یکم بهم فرصت بدین تا حالم بهتر بشه ...پیمان گفت : آره ..همین کارو می کنیم ..امیر یک چیزی سفارش بده که بخوریم ..شقایق توام برو چند تا چایی بیار ...شقایق گفت : نمی فهمم موضوع چیه منم تو جریان بزارین ....گفتم : نگران نباش منم در جریان نیستم ظاهرا نتونستم اعتماد زنم رو جلب کنم ....پیمان گفت : میشه زود قضاوت نکنی و اول حرف های ارمغان رو بشنوی ؟با توام هستم شقایق هیچی نمی پرسی راحتش بزارین هر وقت خواست حرف می زنه .... من که نه قدرتی برای سفارش دادنِ غذا داشتم نه دلم می خواست حرف بزنم ..از اون چیزی که قرار بود ارمغان بگه می ترسیدم ..چون اون قبلا گفته بود اگر بگم تو دیگه منو دوست نداری ..پس نباید مطلب خوشایندی برای من باشه ..که این طور ارمغان رو آشفته کرده ...پیمان خودش شماره رو گرفت و زنگ زد پیتزا بیارن ...شقایق در حالیکه شکل علامت سئوال شده بود چهار تا چایی ریخت و آورد و پیمان سعی می کرد جو رو عادی جلوه بده .... ارمغان سکوت کرده بود و فکر می کرد؛؛ در حالیکه من به اون خیره شده بودم و رفتار هاشو ارزش یابی می کردم اون به زمین نگاه می کرد و توی فکر بود ..بعد از جاش بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: یکم بهم اجازه بدین الان بر می گردم .... داستان 🦋💘 - بخش سوم وقتی اون رفت توی اتاق خواب و درو بست پیمان سیگارشو روشن کرد و گفت : امیر داداشم لطفا بهش سخت نگیر درکش کن ..گفتم : آره حتما من اونقدر دلم می خواد بدونم این راز چیه که به چیز دیگه ای فکر نمی کنم ... تا بالاخره ارمغان از اتاق اومد بیرون ..لباس پوشیده بود و مثل این بود که می خواد بره بیرون ...ولی محکم و قاطع به نظر می رسید ..لیوان چاییشو بر داشت و رفت گرمش کرد و برگشت و نشست ..و در حالیکه لیوان رو بین دو دستش گرفته بود گفت : امیر جان من از اول میگم ...اونوقت دلیل اینکه تا حالا بهت نگفتم رو بهتر می فهمی .... و یک نفس عمیق کشید و گفت : بر می گردم به زمانی که شونزده سال داشتم ..تا سن ده سالگی تنها بچه ی پدر و مادرم بودم ..تا خدا عادل رو به ما داد که نعمتی بزرگ برای ما محسوب می شد ..از همین اول که دیدمش بشدت دوستش داشتم و ازش مراقبت می کردم ... و اولین کسی که متوجه شد اون نمیشنوه من بودم ..یک روز که مامان اونو دست من سپرده بود در حین بازی صداش کردم ولی واکنشی نشون نمی داد ..و به عقل خودم چند ضربه بالای سرش زدم ..حتی پلک هم نزد ..این باعث شد که بیشتر امتحان کنم ..و به محض اینکه مامان اومد بهش گفتم و اینطوری فهمیدیم که عادل ناشنواست ...این اولین رنج زندگی من بود ..نمی تونستم بپذیرم ..عادل برادرم بود خیلی براش غصه می خوردم ...و تنها کاری که ازم بر میومد این بود که بهش بیشتر محبت کنم ..و همین باعث رشته ی محکمی شد بین ما و به دست و پای پیچید ... https://eitaa.com/joinchat/27