💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_پانزدهم- بخش هفتم و من فهمیدم اصرار اون برای چی بوده ...منو برای پسر عم
داستان 🦋💘 بخش نهم گفتم : استاد من کسی رو ندارم برام بکشه این چه حرفیه ...خودم کشیدم می تونم ثابت کنم ... فقط می خواستم شما اینو ببینین و بهم بگین چطوره ؟..اگر شک دارین همه رو براتون توضیح میدم ...نگاهی به من کرد و دوباره نقشه رو بر داشت ..باز کرد جا مدادی و یک کتاب رو دو طرفش گذاشت تا لوله نشه و با ته مدادش نقشه رو دنبال کرد ..و ازم پرسید ..این برای چیه ؟ اینجا چرا اینطوریه ..و اونقدر پرسید تا مطمئن شد کار خودمه ...و در حالیکه باور نداشتم این نقشه سرنوشت منو عوض می کنه استاد ازم خواست که نقشه رو با خودش ببره ....و یک هفته بعد صدام کرد و گفت : خانم سعیدی دلتون می خواد نقشه ای که کشیدین رو بفروشین ؟ گفتم : نه استاد این چه حرفیه باعث افتخار منه که شما اونو پسندیدین ....گفت : من به چند نفر مهندس نشون دادم اونا میگن نقشه ایراد هایی داره که باید بر طرف بشه ولی در کل میشه ساختمون بی نظیری ازش ساخت .... و سر همین نقشه بود که من با مهندس های زیادی آشنا شدم و با ذوق و شوق پروژه های بزرگی طراحی کردم و بعدم نقشه ی اونو کشیدم ..پولی بود که پشت سر هم به دستم میومد ..و توی این ماجرا خواستگارای زیادی برام پیدا می شد ...می تونم بگم روزی نبود که پیشنهاد نداشته باشم ..ولی من می دونستم گذشته ای ندارم که بتونم باهاش خوشبخت بشم .. داستان 🦋💘 -بخش دهم می خواستم دخترم رو پیدا کنم هنوز امیدم رو از دست نداده بودم اغلب خواب عشق پروانه رو می دیدم گاهی بزرگ شده بود و گاهی همون طور نوازد توی بغلم می گرفتم ...پس اگر مردی هم حاضر می شد با گذشته ی من بسازه ..خودم نمی خواستم کسی بدونه که بهم تجاوز شده ...و این برام بالاترین کابوس بود..و اگر نمی گفتم ..چه دلیلی برای ازدواجم داشتم چه استدلالی برای بچه دار بودنم می تونستم براش بیارم ..پس هیچ کس رو تو خونه راه ندادم ... و دور ازدواج و دوست داشتن و دوست داشته شدن رو قلم گرفتم ...بالاخره تونستم اون خونه رو بخرم و باز سازی کنم ..کم کم وسایل خوب خریدیم و دوباره شادی به خونه ی ما برگشته بود ولی ظاهری ..نه مامان اون زن قبلی بود و نه من می تونستم فراموش کنم ولی سعی می کردم خوشحال باشم ...و بیشتر خوشحالی خودم در این می دیدم که به کسانی که محتاج هستن و آبرو مند کمک کنم ....تا جایی که همه ی اوقات منو پر کرده بود ....حالا یکی یکی سر و کله ی فامیل و خاله و دایی و عمو پیدا شد ...نمی دونم چرا کینه ای از اونا به دلم نبود ...چون من موفقیت و تجربه های زندگیم رو مدیون روز های سختی بودم که مجبور به انجام کارایی می شدم که محال بود در رفاه و آسایش دست به اون کارا بزنم ...و یک طورایی خوشحال بودم که این توانایی ها رو بدست آوردم .... وقتی با امیر آشنا شدم ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d