داستان
#عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_هجدهم-بخش چهارم
ولی من گناهی نداشتم هر کاری کرد منصوری کرد .. اصلا راضی نبودم فریدون تو رو بگیره چون می دونستم دلت با اون نیست و به زور داری این کارو می کنی ..
خدا شاهده که یک روز خوش ندیدیم ..
الانم منصوری بیمارستانه ..توی گلوش یک غده در آورد کوچک بود دکتر گفت چیزی نیست و اونو عمل کرد ..ولی بعد از مدتی شد هزار تا ...شش ماهه اسیر بیمارستانه و من توی رفت و آمد پدرم در اومده ..
دختر کوچیکم هم ازدواج کرده ..من موندم و این بچه که نمی دونم چیکارش کنم ..
اون نوه ی منه دلم نمیاد بدمش به کسی ولی تو مادرشی می دونم الان ازدواج کردی و شرایط بدی داری ولی من دیگه نمی تونم نگهش دارم نه توان دارم نه موقعیت شو ..
وقتی آدم به امید رسیدن به جایی قدم به یک کار غلط می زاره حتی وقتی می فهمه راهش اشتباهه خودش خودشو قانع می کنه و به راهش ادامه میده ..حالا چرا این کارو می کنیم نمی دونم .. کاش من از همون اول که فهمیدم کار درستی نکردیم بچه رو از تو جدا نمی کردم کاش از همون اول به حرف منصوری و فریدون گوش نمی دادم ..
دنیا و آخرتم رو فروختم منی که یک عمر نماز خوندم و روزه گرفتم ...به حرف پسرم گوش دادم و خودمو قانع کردم که حقت بوده چرا با پسر من نساختی و با اینکه زنش بودی ازش فرار می کردی ..
اون روزا فریدون مدام توی گوشم می خوند که تو دختر بدی هستی و باید حقت رو کف دستت بزاره و من جلوشو نگرفتم ..
نمی دونستم می خواد چیکار کنه ..ولی جلوشم نگرفتم ...حتی باهاش اومدم و بچه رو از بیمارستان گرفتم ولی خدا می دونه که دلم خون بود ..
اونم عاشق تو بود و مدام تعقیبت می کرد ...
داستان
#عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_هجدهم-بخش پنجم
می گفت : آخر مچ تو رو با دوست پسرت می گیره و خدمت هر دوتون می رسه ..
ولی بعد از مدتی اومد وگفت از ظاهرت متوجه شده بارداری و دیگه ولت نکرد ..چند بار خواست بهت کمک مالی بکنه ..ولی اون خانم که براش کار می کردی گفته بود که قبول نمی کنی ...
پرسیدم شماره منو از کجا پیدا کردین ؟ تو عروسی هم بودین من دیدمتون ...
گفت : من دختر دایی پدر امیر هستم ..
دعوت شده بودم ..ریحانه هم با من بود ..تا تو رودیدم دستشو گرفتم از اونجا فرار کردم ...
دلم نمیومد بعد از این همه بدی که در حق تو کردم شب عروسی تو رو خراب کنم ..حتی دلم نیومد شماره ی تو رو از مادر شوهرت بگیرم ...
یک آقایی هست که دوست امیر بود چند بار دیده بودمش ..اون شب وقتی از در داشتم میرفتم بیرون جلوی در ایستاده بود ..
بهش گفتم : شماره ی تو رو می خوام ..پرسید برای چی می خواین ..
گفتم یک کار خصوصی باهاش دارم ..
گفت : شما شماره تون رو بدین من میدم به ایشون خودش بهتون زنگ بزنه ..اجازه ندارم شماره کسی رو بدم ...
منم شماره دادم و شماره اون آقا رو که مثل اینکه پیمان بود گرفتم ...
گفتم بگین منصوری هستم برای اون موضوع که دنبالش می گردین می خوام باهاتون حرف بزنم ....
داستان
#عشق_پروانه 🦋💘
#قسمت_هجدهم-بخش ششم
هر چی منتظر شدم زنگ نزدی فهمیدم اون آقا فراموش کرده یکشب خودم تماس گرفتم و گفتم : آقا من فامیل هستم بد خواه که نیستم شماره بدین من زنگ بزنم ..و معذرت خواهی کرد و به خاطر این فراموش کاری شماره ی تو رو داد ...
منم همون شب تماس گرفتم ...
گفتم : حالا که فکر می کنم می ببینم همون شب که رفتم خونه ی پیمان بهم گفت یکی با من کار داشته شماره داده ..ولی یک طوری اینو عنوان کرد که اصلا تو ذهنم نموند ...
ریحانه ساکشو بسته بود که با من بیاد ..
خوب نمی خواستم فعلا کسی از وجودش با خبر باشه باید قبل از همه حتی مادرم به امیر می گفتم ...
پس ریحانه رو با خودم بردم بیرون ..خرید کردیم ناهار خوردیم و با هاش حرف زدم و کم کم آماده اش کردم تا یکم دیگه صبر کنه ..
اونقدر آشفته بودم که هر کس منو می دید می فهمید ارمغان سابق نیستم.. هر روز صبح قبل از اینکه برم سر کار میرفتم عشق پروانه رو می دیدم و می بردمش مدرسه و بر می گشتم ..
ولی اون بی تاب بود که هر چه زود تر بیاد پیشم ..براش یک تلفن خریدم تا هر وقت می خواد بهم زنگ بزنه ...و خدا می دونه برای گفتن این حقیقت چقدر اذیت شدم نه به خاطر خودم برای امیر ؛؛
می دونستم چه ضربه ای بدی خواهد خورد .. و می دونستم که دیگه زندگی ما تموم شده ..ولی من بچه ام رو می خواستم از اینکه این ظلم رو در حق امیر کرده بودم زجر می کشیدم ..
اما دنیاست دیگه امیر هم یکی مثل من ...تقاص خطای دیگری رو باید می داد ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d