💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_دوم- بخش چهارم لطفا خودتون برین و جلوی پسرتون رو بگیرین .. گفت :
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم آذین شش سال از من بزرگتر بود بیست سالش بود که با رامین ازدواج کرد و حالا ملیکا هشت سالش بود و ماهان پنج سال .. دوسال پیش این ویلا رو به قیمت خیلی کم خریدن یک حیاط کوچک داشت یک خونه با یک حال و سه تا اتاق خواب و یک آشپزخونه که بعد از باز سازی ویلا اونو اوپن کردن .. یک ایوون رو به جنگل داشت و که از ویلا تا اونجا ده دقیقه پیاده راه بود .... ویلا هم قدیمی بود و هم چیز به خصوصی نداشت اما آذین و رامین کلی وقت گذاشتن و خودشون با زحمت از این خونه ی زوار در رفته یک جای خوب و زیبا درست کردن .. رامین مرد زندگی بود تمام گل کاری و تزیین حیاط رو با چراغ های رنگارنگ رو خودش انجام داد ... وقتی رسیدم انتهای حیاط رو شلوغ دیدم یک لحظه خواستم برگردم که ماهان منو دید .. قرار بود دوتا از دوستای رامین باشن ولی دو تا مرد و یک خانم و چند تا بچه که داشتن با ملیکا و ماهان بازی می کردن همه توی حیاط بودن .. رامین آتیش درست کرده بود تا ماهی ها رو کباب کنه و همه دورش جمع شده بودن به جز مامان که توی ساختمون بود .. ماهان منو که دید دوید به طرفم و خودشو انداخت تو بغلم و گفت خاله ؛ خاله دوست جدید پیدا کردم .. گفتم : قربونت برم خاله جون خوب کردی ..یک پسر بچه ی خواستی همراهش بود دستم رو دراز کردم و گفتم : چه مردی ؟ اسمت چیه ؟ داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم گفت پدرام .. گفتم چه اسم مردونه ای داری ..خوش اومدی عزیزم .. ملیکا هم با دو دختر اومدن جلو و ملیکا گفت : خاله اینام دوست من هستن ..پریا و ..اینم الهه ... گفتم : به به چه دخترای قشنگی شما هام خوش اومدین .... آذین که دید من دارم با بچه ها حرف می زنم اومد جلو و بازوی منو گرفت وگفت بیا با دوست های ما آشنا بشو .. با اینکه اصلا حوصله نداشتم یک لبخند زدم و رفتم جلو ... آذین گفت : زهره خانم ؛؛ خواهرم دلبر .. دست دادم ..سرمو تکون دادم ..گفت : ایشونم شوهر زهره خانم آقای احمد اسدی .. و ایشون هم آقا پارسا که قبلا تعریفشو کرده بودیم ایشون توی عروسی ما بودن ..با رامین دوست چندین ساله هستن ...یادته ؟ خواهرم دلبر دانشجوی دندونپزشکی .. به صورت پارسا که نگاه کردم تا یک چیزی بگم ؛؛ جا خوردم از نگاهش خوشم نیومد .. چیزی نبود که بتونم بگم ؛؛ کار بدی نکرد فقط نگاهش طوری بود که من اذیت شدم ... حرف پارسا رو توی خونه ی آذین زیاد شنیده بودم ... اون یکسال بعد از رامین ازدواج کرده بود و بعدم شنیدم که زنش بعد از زایمان دوم تب می کنه و یکماه تو بستر بیماری میفته و بعدم فوت می کنه .. اون روزا من تازه با صابر آشنا شده بودم که آذین و رامین بچه ها رو می ذاشتن خونه ی ما تا برای مراسم فوت همسر پارسا برن .. پریا و پدرام بچه های اون بودن ..ولی این اولین باری بود که اونو می دیدم ... گفتم: ببخشید من باید برم دست و پامو بشورم پام پر از ماسه شده همینطوری کفشم رو پوشیدم و برگشتم .. وقتی رفتم پیش مامان گفتم : قرار نبود با خانواده بیان ... مامان گفت :دلبر جان اینجا ..گفتم اینا که یک ایل بوربورن حتما هم می خوان شب بمونن .. مامان گفت : دلبر جان مادر آقا پارسا اینجا هستن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d