اره. با اینکه برام خیلی سخت بود ، به آیدین گفتم میدونم که یاسمن رو بیشتر از من دوست داره، چون هرچی باشه ، انتخاب دل و ذهن خودش بوده نه تصمیم بزرگترا.
به اینجا که رسیدم ، آیدین سعی کرد خودش رو تبرئه کنه و با حرفهاش به من بقبولونه که اشتباه میکنم ولی من می دونستم واقعيت چیزی که آیدین میگه نیست.
بهش گفتم حالا که یاسمن نمیتونه بچه دار شه، بعضی اوقات الین رو ببره پیشش، هم من میتونم استراحت کنم ، هم یاسمن میفهمه که من قصد دشمنی ندارم ، هم الین به حضور یاسمن تو زندگیمون عادت میکنه و وقتی بزرگ شه براش جاافتاده که پدرش دوتا زن داره.
آیدین از شنیدن حرفهای من تعجب کرد .
نمی دونست حرفهای سادات، چشم من رو به واقعیت های زندگیم باز کرده. شاید مسخره به نظر برسه ولی حتی به این فکر کردم که اگه بخوام دوباره بچه دار شم و مثل مادر جوونمرگم، سر زایمان بمیرم ، چه اتفاقی برای بچه هام میوفته. افکار متفاوتی تو سرم
می چرخید و دلم میخواست یاسمن رو به عنوان دوست کنار زندگیم و بچه هام نگه دارم. آیدین با شک و دودلی بهم گفت " چی شده که این فکر زده به سرت ؟ تو دیروز ناراحت از این خونه رفتی بیرون ، فکر نکن نفهمیدم ولی چون دیدم نمیخوای حرف بزنی، گفتم بذارم آروم شی ، بعد باهات حرف بزنم. الان نمیفهمم چرا اومدی و داری این پیشنهادای عجیب و غریب رو میدی" نمیدونم تو اون لحظه چی تو دل و ذهنم گذشت که تصمیم گرفتم واقعیت رو بگم ، برای همین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو تعریف کردم. حتی توی زندگی زناشویی، آیدین رو به چشم همون همبازی دوران بچگی می دیدم و باهاش راحت بودم. شاید گاهی از دستش حرص میخوردم و عصبی می شدم ولی نمیتونستم ازش کینه نگه دارم.
آیدین انگار توقع نداشت وقتی فهمیدم که خونه اش رو با نام یاسمن زده ، انقدر آروم و راحت برخورد کنم. چون وقتی به اون قسمتها رسیدم، به وضوح دیدم که رنگ به رنگ شد. انقدر خودش رو باخته بود که حتی فراموش کرد به اینکه من سر گوشیش رفتم اعتراض کنه یا بخواد به خاطر سرکشی و فضولی باهام بداخلاقی کنه.
حرفهام رو که شنید ، عمیقا رفت تو فکر. انگار داشت حرفهای من رو سبک و سنگین میکرد. انقدر من رو میشناخت که بدونه اگه حرفی رو از اعماق وجودم بهش باور نداشته باشم ، هیچ وقت به زبون نمیارم.
پذیرش درخواستم برای آیدین هم سخت بود. هیچ کدوممون نمی دونستیم عکس العمل یاسمن چی خواهد بود ولی انگار خود آیدین به اینکار بی تمایل نبود...
قرار شد پنج شنبه بدون هماهنگی قبلی، آیدین ،الین رو به بهونه اینکه من وقت دکتر دارم ، با خودش ببره پیش یاسمن . از طرفی دلشوره داشتم و از طرفی هم دلم برای یاسمن می سوخت .
پنج شنبه صبح یه ساک رو از لباسها و وسایل الین پر کردم و با خوندن آیت الکرسی ، الین رو سپردم به آیدین و راهی خونه یاسمن کردم . آیدین که استرس منو دید ، لحظه آخر پرسید" میخوای نبرمش؟"
سعی کردم با خنده روی استرسم سرپوش بذارم و گفتم " نه عزیزم " ولی خودم می دونستم که چه آتیشی تو وجودم با پاست.
نیم ساعت بعد از آیدین یه پیام اومد " نگران نباش" همون دو کلمه یه کم از استرسم کم کرد ولی بازم دلم شور می زد.
نوشتم " الین چیکار میکنه ؟" .
فقط نوشت " خوابیده" و دیگه هیچ پیامی نیومد. نمیخواستم پیام بدم که یه وقت یاسمن به چیزی شک کنه. بعد دوساعت آیدین تماس گرفت و پرسید که از دکتر برگشتم یا نه. میخواست الین رو بیاره. منم گفتم برگشتم و نیم ساعت بعد با الین پیشم بود.
از خطوط درهم چهره اش فهمیدم اتفاقی افتاده ولی دلم نمیخواست حرفی بزنم یا سوالی کنم قبل از اینکه خودش حرف بزنه.
برای الین شیر درست کردم و الین رو از بغلش گرفتم و شروع کردم به شیر دادن . آیدین به گوشیش ور می رفت و معلوم بود توی فکره. عاقبت دلم طاقت نیورد و گفتم " چی شد ؟" همونجوری که سرش تو گوشیش بود گفت " هیچی، فکر خوبی نبود اصلا"
با تعجب گفتم " چرا؟" آیدین گفت " محکوم شدم به اینکه دارم تو رو به رُخش میکشم. فکر میکنه تو از روی عمد و دشمنی ، الین رو فرستادی پیشش تا نازا بودنش رو به روش بیاری و اونو از چشم من بندازی"
وا رفتم. با من و من گفتم" ولی بخدا من همیچین قصدی نداشتم ..."
کلافه سرشو تکون داد و گفت " میدونم الناز ، ولش کن ، ادامه نده، فکر خوبی نبود در کل " خودمو سرگرم الین کردم تا بیشتر از این بحث رو ادامه ندم ولی تو دلم غوغایی به پا بود.
من از روی بدجنسی اینکارو نکرده بودم ، پس چرا این فکر رو کرده بود ؟ شاید باید جور دیگه ای رفتار میکردم یا به بهونه دیگه ای الین رو میفرستادم ولی هرچی بیشتر فکر می کردم ، کمتر نتیجه می گرفتم .
اون شب آیدین نموند و من هم اصراری نکردم . می دونستم که حتما میخواد با یاسمن حرف بزنه...
اون شب تا صبح کلی فکر کردم ، بعضی لحظات خودم رو می ذاشتم جای یاسمن و می خواستم از چشم اون به قضیه نگاه کنم ولی
نمی تونستم . چون شاید می دونستم قصد و نیت بدی نداشتم ، نمی تونستم ا