ینکارو بکنم . جمعه تصمیم گرفتم که برم خونه عمو . شاید باید از نقطه ای که همه این داستانها و کدورتا و دشمنیا شروع شده بود، شروع میکردم به درست کردن همه چیز. دوساعتی خوابیدم و بیدار شدم. یه فنجون قهوه ناشتا خوردم و زنگ زدم خونه عمو و گفتم میخوام برم اونجا مهمونی. زن عمو کلی خوشحال شد و استقبال کرد و گفت که بابا و سادات هم برای ناهار اونجان. با خودم گفتم بودن سادات قوت قلبم میشه وقتی میخوام حرفامو بزنم . دوتا لقمه نون و پنیر خوردم تا حالت تهوعی که از خوردن قهوه بهم دست داده بود رفع شه و وسایلم رو جمع کردم و راهی خونه عمو شدم. عمو با دیدن من بدون آیدین ، اخمهاش رو کرد تو هم و صداش رو انداخت تو گلوش و رو به زن عمو گفت " زنگ بزن به اون پسر بی غیرتت ، بگو آدم زنشو با بچه کوچیک ول نمیکنه تنها بره خونه پدرشوهرش" سعی کردم عمو رو آروم کردم . با لبخند مهربونی در حالی که صورتش رو به عنوان احوالپرسی می بوسیدم گفتم " آیدین بنده خدا اصلا خبر نداره عمو جان . نگفتم دارم میام اینجا.  دلم تنگ شده بود ، گفتم بیام ببینمتون. بی خبر اومدم. الکی خودتونو ناراحت نکنید." زن عمو در حالی که الین رو از من می گرفت ، گفت" بخدا دل مام خیلی تنگ شده بود. اون سه تا نوه یه طرف، این یه دونه نوه یه طرف. نوه پسری انگار از خود آدمه. بچه دختر ، بچه مردمه " با خوشرویی گفتم " این چه حرفیه زن عمو ، نوه کلا عزیزه، مثل الین که برای بابام خیلی عزیزه با اینکه نوه دختریه" عمو گفت " چه قیاسی میکنی دختر؟ من و بابات همخونیم ، بعدم بابات جز تو بچه دیگه ای نداره، معلومه که بچه تو باید براش خیلی عزیز باشه" سعی کردم با یه خنده و دوتا جمله ، سر و ته اون بحث رو به هم برسونم. نیم ساعت بعد رسیدن من بود که سادات و بابا هم به جمع ما اضافه شدن. با خودم گفتم بعد از خوردن ناهار و موقع شستن ظرفها ، با زن عمو تو آشپزخونه حرف میزنم . خوبی خونه عمو این بود که آشپزخونه بسته بود و راحت می شد حرف زد . رفتیم تو آشپزخونه تا غذا رو بکشیم... عمو از تو سالن زن عمو رو خطاب قرار داد" میخوای یکم دیرتر غذا رو بکش ، زنگ بزن به آیدین،  بیاد دور هم باشیم." زن عمو نگاهی به من کرد که یعنی تو تماس بگیر. گفتم " میشه خودتون زنگ بزنید ؟ من نمیخوام مزاحم زندگیش بشم " زن عمو با چشمایی که از تعجب درشت شده بود گفت " مزاحم ؟ اون زندگی از صدقه سر تو و الین سرجاشه " و رفت سراغ تلفن خونه و زنگ زد به آیدین. صداش رو میشنیدم‌ که حرفهای عمو رو از زبون خود عمو بازگو کرد. انگار آیدین ناهار خورده بود ولی گفت میاد اونجا. رفتم سراغ قابلمه خورشت ، که روی گاز در حال پختن بود. زن عمو زرشک پلو با مرغ و فسنجون درست کرده بود. همینکه در قابلمه مرغ رو برداشتم و بوی مرغ پخته ، نشست توی مشامم، احساس کردم محتویات معده ام ، هجوم آورد به سمت دهنم. جلوی دهنم رو گرفتم و بدو بدو رفتم سمت دستشویی. سادات که حال منو دیده بود، نگران اومد پشت در دستشویی و آروم زد به در " الناز خوبی" گفتم " آره چیزی نیست" . وقتی تقلاهای معده ام آروم گرفت ،آب زدم به صورتم و اومدم بیرون. سادات هنوز پشت در بود. گفت " یه سوال کنم ازت ؟" گفتم " جان " گفت " این ماه پریود شدی؟" من از وقتی الین به دنیا اومده بود ، پریود نشده بودم و چون به الین شیر می دادم، فکر میکردم طبیعیه. گفتم " از وقتی الین به دنیا اومده پریود نشدم . اشکالش چیه " سادات آروم گفت " چیزی نگو فعلا ولی شاید حامله باشی" با تعجب گفتم " حامله؟ مگه آدم تو شیردهی حامله میشه؟" سادات گفت " کی گفته نمیشی؟" نمیدونم چرا فکر میکردم شیردادن به الین باعث میشه که حامله نشم . با ناراحتی گفتم " نکنه واسه اینه که بعضی اوقات بهش شیر خشک میدم ، باعث شده حامله شم ؟" سادات گفت " چه ربطی داره دختر ، شیردهی و باردار شدن ربطی به هم ندارن، حالام بیا بریم ، چیزی نگو" اوقات رو شکر جز سادات کسی متوجه دگرگونی حال من نشده بود ولی بعد از شنیدن این حرفها افکارم به هم ریخته شد. الین هنوز خیلی کوچیک بود. تو دلم خدا خدا میکردم که حامله نباشم و فقط یه تهوع معمولی باشه. همینجوریشم الین کلی از من انرژی می گرفت. انقدر حالم بهم ریخت که بیخیال حرف زدن در مورد یاسمن شدم. ناهار رو خوردیم و در حال جمع کردن سفره بودیم که آیدین رسید... خیلی دلم میخواست زودتر برگردم خونه و برم بی بی چک بگیرم و خیالم راحت شه که حامله نیستم ولی باید تا تموم شدن مهمونی صبر میکردم. آیدین گفت " چرا نگفتی و اومدی خونه بابا اینا؟" گفتم " نمیخوام با زنگ زدنای وقت و بی وقت یاسمن رو حساس کنم" گفت " من که از کارای شما زنا سر درمیارم. نه به اون جنگ و دشمنی، نه به این مهربونی، هرچند که یاسمنم بهتر از تو نیست. جفتتون تعادل روحی ندارید " و زیر لبی خندید. حرصم گرفته بود. الان چه وقت مسخره بازی بود وقتی من اون همه استرس داشتم ولی خوب آیدین که خبر نداشت. موقع برگشتن به خونه، نم