رفتم دنبالش" بذار به آیدین بگم " سادات چشم غره مادرانه ای بهم رفت و با لحن محکمی گفت" لازم نکرده، حرفی هم جلوی بابات نمیزنی تا من نگفتم " لحنش انقدر قاطع بود که جرات مخالفت رو از من گرفت. دوباره یاد آیدین افتادم. حتی یه زنگ نزده بود که ببینه من تو چه حالیم. دلخور و دلشکسته و ناامید ، شروع کردم به جمع کردن وسایلم . هرکاری میکردم که تو ذهنم تبرئه اش کنم ، نمی شد. با بابا و سادات راهی شدم. همیشه خونه بابا و اتاق خودم ، امن ترین جای جهان بود. جایی بود که حتی با دل پرغصه هم ، راحت میخوابیدم .صبح بود که آیدین به گوشیم زنگ زد. نگاهی به شماره کردم ولی از ترس اینکه دوباره یاسمن باشه ، جواب ندادم. به جاش گوشی رو بردم تو آشپزخونه پیش سادات که داشت تو سکوت ، سبزی خوردن پاک میکرد. نمی دونم چرا دستام میلرزید. استرس داشتم. بریده بریده گفتم " شماره آیدینه ولی نمیدونم خودشه یا یاسمن " گوشیم دوباره زنگ خورد. سادات گوشی رو از دست من گرفت و جواب داد، آیدین بود. سادات با لحن سرد و بی تفاوتی باهاش حرف زد که مطمئن بودم حتی از پشت تلفن هم آیدین متوجه شده. ازش دعوت کرد که بیاد... خیلی کنجکاو بودم که بدونم میخواد چی بهش بگه. از حرفهاش بوی دلخوری به مشام می رسید. آیدین بهم پیام داد " سلام.خوبی؟  چرا خودت گوشی رو جواب ندادی؟ حالت خوبه ؟ نگرانت شدم سادات جواب داد. " بعد از گذشت یک روز،  تازه یادش افتاده بود که نگران من شه.بدون نوشتن سلام و احوالپرسی جواب دادم " حوصله نداشتم دوباره یاسمن سرم جیغ جیغ کنه" و گوشی رو گذاشتم روی میز تلفن و رفتم تو آشپزخونه پیش سادات. نمی‌خواستم دوباره یادم بیوفته چی شده و غصه بخورم. بابا ظهرا ناهار نمیومد. دوساعت بعد ، آیدین رسید. سادات بهم گفت برم تو اتاق خواب و تا صدام نکرده بیرون نیام. با اینکه دل توی دلم نبود ولی قبول کردم. تجربه بهم ثابت کرده بود سادات خیرخواه زندگی منه. الین توی اتاق ، خواب بود، منم رفتم پیشش. آیدین رسید و بعد از احوالپرسی سراغ من و الین رو گرفت. سادات بهش گفت  الین خوابه ، الناز هم استراحت میکنه. چای آورد و شروع کرد حرف زدن در مورد من. با خودم فکر میکردم اگه سادات واقعا مادرم بود و از بچگی در کنارم بود، زندکی خیلی با الان فرق می کرد. سادات موضوع زنگ زدن یاسمن رو پیش کشید و قاطعانه به آیدین اخطار داد که اگه یکبار دیگه تکرار شه، دیگه خودش دخالت نمیکنه و مستقیما با بابام و عمو حرف میزنه. آیدین رو سرزنش کرد که اونقدر قدرت نداره برای هر دو زنش، حد و حدود تعیین کنه و در آخر از در محبت و مهربونی وارد شد . برام عجیب بود چه جوری می تونست در عین قاطع بودن، طلبکار بودن ، مهربون هم باشه تا مرد مقابلش احساس شرمندگی کنه . آیدین شروع کرد به معذرتخواهی کردن و دلجویی کردن از سادات و از مشکلاتش با یاسمن حرف زد. تازه فهمیدم یاسمن از حربه تهدید به خودکشی در برابر آیدین استفاده میکنه و آیدین هم تمام حرفهای یاسمن رو باور میکنه. جوری به آیدین القا کرده بود که آیدین باور داشت اگه به دل یاسمن ، رفتار نکنه، یاسمن خودش رو می کشه. سادات کلی آیدین رو نصیحت کرد که بهتره یاسمن رو پیش مشاور ببره که یه وقت خدای نکرده تصمیمش رو عملی نکنه ، با اینکه فکر میکرد تمام رفتارهای یاسمن ، یه جور باجگیری عاطفیه و همه اینها رو به آیدین هم گوشزد کرد. حرفهاش که تموم شد ، اومد تو اتاق خواب و من رو صدا کرد... از اتاق اومدم بیرون و سرسنگین سلام کردم . سر بارداری دوقلوها، احساسم نسبت به آیدین خیلی تغییر کرده بود، نمیدونم به خاطر هورمون هام بود یا تحت تاثیر اخلاق و رفتارش بودم . دیگه از اون احساس خاصی که بهش داشتم ، خبری نبود. سادات به آیدین گفت " زن حامله به توجه نیاز داره ،ان شاالله که اینو درک کنی" آیدین خجالتزده جلوی پای من بلند شد و گفت " شرمندتم بخدا، جبران میکنم " میدونستم که همش در حد حرفه. تو اون مدت از این حرفها ازش زیاد شنیده بودم . ناهار خوردیم و وسایلم رو جمع کردم و برگشتیم خونه. خیلی دلم می خواست اون لحظه سرش جیغ و داد می کردم یا ازش طلبکاری می کردم بابت رفتار یاسمن و بی اعتنایی خودش ولی نمیدونم چرا لال شده بودم. برگشتیم خونه و من تو سکوت مشغول به کار شدم . دلم نمیخواست پیشم باشه. انقدر احساسم بهش بد بود که حد و حساب نداشت. اومد سمتم و به بهونه اینکه به بوی بدنش ویار دارم ، پسش زدم. آیدین حتی سعی نمی کرد با حرف زدن من رو آروم کنه. شدیدا احساس تنهایی می کردم . انگار فهمیده بودم که روی آیدین به عنوان شوهر ، نباید هیچ حسابی کرد. یکم با الین بازی کرد و بعدش خوابید. شام رو آماده کردم و نشستم به گریه کردن . دلم میخواست برگردم پیش سادات. تو خونه پدرم آرامش داشتم . از خواب بیدار شد و تو سکوت شام خوردیم . ما همدیگه رو بلد نبودیم و این بدترین شکل یه رابطه است. از فردای اون روز رفتار آیدین کلی تغییر کرد. سعی میکرد بهم محبت کنه ولی نمیدون