و ماشین از یاسمن رو میکشن و پیامی هم که به من هشدار داده بود تا به آیدین کمک نکنم ، از طرف عمو بود، تا یاسمن تو سختی و مشکلات قرار بگیره .
برخلاف نقشه عمو که فکر میکرد من به اون پیامک توجه میکنم ، من به آیدین کمک کردم و نقشه عمو به مشکل میخوره و عمو هم عاقبت مجبور میشه که نقشه جدیدی بریزه و از طریق خبرچین یاسمن که فهمیده بودن دختر دایی آیدین بوده، به گوش یاسمن می رسونن که عمو میخواد تو زمان زنده بودنش ، اموالش رو به نام بچه هاش کنه و به جای آیدین ، میخواد اموال رو به بچه های آیدین صلح کنه که گوشه گیری و کم حرف شدن آیدین هم به همین دلیل بود. انگار همین موضوع میشه تیر خلاص یاسمن و بالاخره با اون پسر از خونه فرار میکنه...
آیدین همچنان ناله می کرد و من هاج و واج به حرفهای عمو فکر میکردم. چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ ...
چند لحظه بعد از حرفهای عمو، آیدین مثل یه گرگ زخمی از اتاق اومد بیرون و رو به عمو گفت " چی میخواید از جون زندگی من ؟؟؟ چرا دست از سرم برنمی دارید؟ خیالتون راحت شد؟ زنمو ازم گرفتید، زندگیمو پاشوندید که تاج و تختتون بی وارث نمونه. دختر برادرتم که سر و سامون گرفت و عذاب وجدانت کم شد،دیگه اینجا چی میخواید؟ اومدید جشن پیروزیتونو بگیرید؟" عمو عصبانی از جا بلند شد و با یه حرکت سریع خودش رو رسوند به آیدین و محکم زد زیر گوشش" بی غیرت" بغضم گرفت ، گناه من اون وسط چی بود؟ عاشقم نبود درست ولی حقم این نبود. بابا با حرص از جاش بلند شد و یقه آیدین رو گرفت " اسم دختر منو به دهنت نیار، لیاقتت همون زنیکه هرزه اجاق کوره، که با شاگرد پیتزا فروشی فرار کرده " آیدین با قدرت یقه اش رو از دستهای بابا بیرون کشید و سر بابا و عمو فریاد زد " ولم کنید، برید از خونه من بیرون ، چی میخواید از جون زندگیم . " و رو کرد به بابا و گفت " دختر پاک و مطهرتم ارزونی خودت ، برید بیرون " به خودم هرچی میگفت عب نداشت ولی حق نداشت به بابام توهین کنه. تو یه لحظه ، چشمم رو به روی همه چی بستم . عشق بچگیم بود ؟ عشق بچگی اسمش روشه ، از سر نادونی و بچگیه. بابای بچه هام بود؟ بود که بود، پسر عموم بود؟ داشت به عموم هم توهین میکرد. نمیدونم جسارت و قدرت از کجا اومد توی وجودم . بلند شدم و رفتم روبروش و تف کردم تو صورتش" یادت رفته اینجا خونه منه؟ یادت رفته از صدقه سر بچه هام ، گذاشتم تو و زنت بیاید اینجا که از خونه بیرونت نکنه؟ هرچی من نجابت میکنم و هیچی نمیگم ، پرروتر و وقیح تر میشی؟ یادت رفته که تو بدبختیت دستتو گرفت و کی تا فهمید پولی در کار نیست ، ولت کرد و رفت؟ تو بدبخت تر از اونی هستی که معنی عشق واقعی رو بفهمی. گمشو از این خونه بیرون . تا فردا شبم کامیون میاری جهیزیه زن پاک و نجیبتو از خونه من میبری بیرون وگرنه کارگر میارم و همه رو میریزم بیرون. بی لیاقت ِ بی چشم و رو " داشتم سکته میکردم. سادات از پشت منو بغل کرد و گفت " آروم باش ، بیا بشین" گریه ام نمیومد ولی تنم عجیب میلرزید.
هرچقدر بد بودم ، هرچقدر بدبخت بودم ، هرچقدر اشتباه کرده بودم که زن دوم شده بودم ولی به عنوان مادر بچه هاش، به عنوان کسی که تو سخت ترین شرایط دستش رو گرفته بودم ، حقم این نبود.
اون روز کذایی بدترین روز عمرم بود که با یه دعوای فامیلی تمام شد
عمو آیدین رو طرد کرد تابتونه بابا رو راضی کن من طلاق نگیرم و کنار بچه هام بدونم ..بابام خودشو عامل بدبختی من میدونست جوری شد که با حرص و جوشهایی که خورد سکته قلبی کرد تو یه حال عجیبی بودم هم از آیدین کینه داشتم هم دلم براش میسوخت
بعد از سه ماه اصرارهای من به عمو که دلم نمیخواد بچه هام بی مهر پدر بزرگ بشن اجازه داد اخر هفته ها آیدین بیاد بچه هاشو ببینه..ایدین اینقدر پیرو شکسته شده بودکه باور نمیکردم همون مرد سه ماه پیشه ..یه روز سر درد و دلش باز شد و ازم حلالیت خوست
برام تعریف کرد که نمیخواسته من وارد این ماجرا کنه اونقدر یاسمن توگوشش خونده که تمام اموال به خواهرا و داماد میرسه که مجبور شده به حرف عمو گوش کنه و منو به عقد خودش دربیارهمن بلیط برنده یاسمن برای بدست اوردن اموال بودم اما اوننمیدونس چاه کن همیشه ته چاهه
..ایدین فقط بخاطر احساس گناهی که میکرد اخر هفته ها میاومد پیش بچه ها..وقتی از یاسمن حرف میزد غم عجیبی تو نگاهش بود..با اشور یه اتاق دوازده متری تو میدون شوش اجاره کرده بودن و تو یه مکانیکی مشغول کار شده..یه دو هفته ای خبری نبود و تماس نداشتیم و سراغمون نمیومد
بیخیال ایدین شده بودم و چسبیده بودم به بزرگکردنبچه هام..بلاخره دلم طاقت نیاورد و بخاطر عمو که خیلی دوسش داشتم با عمو تماس گرفتم و گفتم یکی دو هفتس از آیدین خبری نیست ودلنگرانم
عمو از آشور سراغشو گرفته و با اتفاقی که افتاده بود انگار تیر خلاص به من و عمو خوردک