اون شب هم با همه سختی در حالی که علی و آرش ساعت شماری میکردند
که کی صبح میشه!؟ صبح شد
علی و آرش که دم دمای صبح خوابشون برده بود
و با زنگ گوشی علی از خواب پریدند
آرش گفت :کیه ؟
علی گفت بابامه اینقدر بهش زنگ نزدم که نگران شده
اینو گفت ورفت تا گوشی شو جواب بده
آرش هم که هنوز که گیج خواب بود و کم کم داشت اتفاقات دیشب به یادش می آمد
پاشد و رفت بیرون اتاق تا یه سر و گوشی آب بده
بی بی سکینه پای شیر آب حیاط مشغول شستن لباسها ش بود
آرش نزدیک شد و سلام کرد
پیرزن به آرش نگاهی کرد و جواب سلام ش رو داد و گفت انگار دیشب خواب راحتی نداشتی پسرجان ؟!
آرش گفت: چی بگم خودتون بهتر می دونید
پیرزن سری به تأسف تکون داد
در همین حال علی هم سر رسید
آرش گفت :چخبر علی خوب بودند پدرو مادر؟ خبری نبود؟
_ خوب بودن ممنون سلام رسوندن
خبری نبود فقط مادرم دلتنگی میکرد
و می پرسید کی برمیگردید؟
آرش که سرش پایین بود وبه حرفای علی گوش میداد گفت حق دارند برمیگردیم بزودی انشالله
و بعد به بی بی سکینه گفت خب خاله انگار شما قرار بود
یه چیزایی بهمون بگید امروز
-چی پسر جان؟
+راجع به اتفاقات دیشب گفتید که قصه مفصلی داره که بهمون میگید
پیرزن زن شیر آب رو بست و با آخ و اوخ زیادی پاشد و خاست که تشت لباس رو برداره
که آرش جلو رفت و تشت لباس رو برداشت و براش تا دم بند رخت برد
پیرزن گفت خدا خیرت بده جوون
میگم براتون اون موضوع رو ولی نه الان
تنها چیزی که الان می تونم بهتون بگم اینه که اونجور که شما فکر می کنید نیست
و چیز بیشتری فعلا نمی تونم بهتون بگم
علی گفت اینجور که انگار اصلا هیچی بهمون نگفتید
چرا بهمون نمیگید نصف شبا تو این خونه چه خبره؟!
پیرزن نگاهی به علی کردو گفت :چون نمیشه فعلا پسر جان!
_یعنی چی نمیشه!؟ آدم از کار شما اهالی این ده سر در نمیاره
چرا اینقد مشکوک هستین آدم از تون می ترسه بخدا
پیرزن گفت :اروم باش جوون!!
آدمی زاد از هرچی سر در نیاره براش مشکوک بنظر میرسه
اگر کمی صبر کنی از همه چیز سر در میاری
از این موضوع هم مطلع میشی اما به موقعش
حالا هم برید صبحانه گذاشتم لای سفر جلو ایوان
یه چیزی بخورید که امروز کم کار نداریم
باید راهی بشم سمت خونه ی بایرام
علی خاست چیزی بگه که آرش با گذاشتن دستش روی شونه علی دعوت به سکوتش کرد
.
.
علی و آرش به همراه بی بی سکینه به طرف خونه بایرام
راه افتادند
ذهن همه بشدت در گیر بود
ولی در این میان در دل آرش آشوبی عجیب بود
دم در خانه که رسید بی بی سکینه با مشت به در کوبید
و از میان خانه صدای زنی شنیده شد که گفت کیه!؟
منم سکینه در و باز کن خاله جان
این اولین باری نبود که بی بی سکینه با دو نفر غریبه به خونه بایرام می آمد
اهالی خونه بایرام به رفت و آمد های وقت و بی وقت بی بی سکینه عادت داشتند
رفت و آمد هایی که گه گاهی هم به همراه خواستگارانی بود که برای تنها دختر خانواده می آمدند
خواستگاری هایی که هیچکدوم به سرانجام نرسیدند
از پشت در صدای پایی شنیده میشد که هر لحظه نزدیکتر میشد
در باز شد و دختری در آستانه در پیدا شد و سلام کرد
با آشکار شدن دختر در آستانهی در و چشم در چشم شدنش با آرش
دوباره لرزی عجیب بر جان آرش افتاد
و حسی از اشتیاق ودلهره در دلش
جوری که توان از پایش رفت و بی حال بر زمین افتاد...