💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیستم- بخش سوم پارسا هم مثل من منقلب بود دیگه اون خونسردی توی صور
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش ششم انگار مامان حق داشت و این اخلاق من بود که وقتی به یک چیزی پیله می کردم ول کنش نبودم .. اونشب من دوباره دچار اضطراب های روحی شدم و با وجود اینکه ماه نیمه بود حالم خوب نبود و کف پا هام از داغی می سوخت ولی چیزی که اذیتم می کرد احساسی بود که حالا با تمام وجود می خواستم انکارش کنم .. پارسا برای من عشقی ممنوعه بود که هیچ تناسبی با هم نداشتیم و باید ازش دور می شدم ... روز ها دانشگاه و بعد از ظهر ها درس می خوندم .. با کسی حرف نمی زدم و همه ی سعی و تلاشم این بود که گذشته ی خودمو جبران کنم ..من باید آدمی می شدم که دلم می خواست باشم ... اما حتی لحظه ای صورت نجیب و متین پارسا از جلوی نظرم نمی رفت .. صحنه های که اون دنبال صابر می دوید تا حسابشو برسه .. پارسا با تمام وجودش می خواست خطر رو از من دور کنه ..و زمانی که خودشو سپر بلای من کرد و اسید روی بدنش ریخت رو به خاطر میاوردم .. اینا چیزای کمی نبود که بتونم از کنارش راحت رد بشم ... داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هفتم اما تصمیم جدی گرفتم که با تمام نیرویی که در بدن دارم از اون فاصله بگیرم ...من باید خودمو میشناختم ..و به خودم متکی می شدم .. وابستگی شدید من به پدر و مادرم؛آذین و حتی رامین منو از زندگی عقب انداخته بود و فکر می کردم بدون اونا نمی تونم برای خودم تصمیم بگیرم ... شایدم برای همین پارسا رو به چشم یک حامی مطمئن دیده بودم و توجه ام بهش جلب شده بود ... آره این حس فقط می تونست یک توجه ی خاص باشه همین .. تا روز دادگاه که رسید باز دلشوره اومد سراغم ؛؛ یادم میومد که پارسا باید توی اون دادگاه شرکت می کرد وبا صابر روبرو می شد ... با بزرگواری باعث شده بود که من پام به دادگاه کشیده نشه .. بازم از خودم خجالت کشیدم ... صبح زود رامین اومد دنبال بابا تا همراه پارسا برن دادگاه .. خیلی دلم می خواست توی خونه میموندم و منتظر خبری از اونا می شدم اما اون روز کار عملی داشتیم و استادم دکتر یاوری هیچ طوری غیبت منو قبول نمی کرد ... در حالیکه نمی دونستم ورق تازه ای توی زندگی من زده میشه با بی میلی رفتم دانشگاه ...و با بچه های دندانپزشکی رفتیم برای کار عملی .. داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم تعداد بیماران زیاد بودن ؛ اغلب با وقت قبلی اومده بودن و عده ای هم آشنا ی استادها و دانشجو ها بودن ... روپوش هامون پوشیدیم و آماده شدیم .. دکتر منو که دید گفت : خدا به خیر کنه خانم یزدانی امروز حالش خوب نیست .. گفتم : سلام استاد ؛نه خوبم چرا این فکر رو کردین ؟ گفت : خدا کنه ..نمی خوام اشتباهی داشته باشی برو یونیت سوم ... گفتم : استاد تو رو خدا مثل بابام حرف نزنین ... خنده اش گرفت و گفت : برو سر کارت دلبر .... آقای ساغری شما یونیت یک .. آقای صبوری ... استاد داشت کار هر کس رو مشخص می کرد ... روی یونیت سه یک خانمی نشسته بود ..در حالیکه دکتر منو با اسم کوچیک صدا کرده بود تعجب کرده بودم . به اون خانم گفتم: سلام خوش اومدین ...و همین طور که کارای اولیه رو انجام می دادم تا دکتر بیاد .پرسیدم : مشکلتون چیه ؟ توضیح داد .... معاینه کردم ؛ دکتر نیومد ..یکم دیگه صبر کردم بازم نیومد ... دیدم چیز مهمی نیست ..راحت ترمیم میشه .. ساکشن رو گذاشتم گوشه ی لپ اون خانم و شروع کردم به کار ... در حالیکه ما حق همچین کاری رو به اون زودی نداشتیم و باید صبر می کردیم استاد بهمون بگه باید از کجا و چطور شروع کنیم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d