💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یکی از اون چیزایی که می خوای بدونی چیکار می کنی همینه تا بهت یک حرف حساب می زنن میری و درو می زنی به
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش ششم چقدر دلم براش تنگ شده بود .. ای خدا چیکار کنم چی می خواد به من بگه ... داشتم فکر می کردم جواب بدم یا نه ؛ قطع شد ..اون سه بار زنگ زده بود ...و من نشنیده بودم .. خواستم زنگ بزنم مردد شدم..می خواستم فراموشش کنم و مطمئن بودم اونم همینو می خواست ولی هنوز با کاراش منو تحت تاثیر خودش قرار می داد و نمی تونستم از کنار کاراش به آسونی رد بشم .... آهسته گفتم ای خدا به دلش بنداز دوباره زنگ بزنه ... همینطور که مات و مبهوت گوشی به دست ایستاده بودم دوباره زنگ خورد واقعا از جا پریدم .. حس عجیبی داشتم ..از اینکه دوباره می خواستم با اون حرف بزنم به هیجان اومده بودم .... از طرفی می خواستم بدونم در مورد من چطوری فکر می کنه و این برام خیلی بیشتر از نظر بابام مهم بود ... فورا جواب دادم و گفتم : بله .. گفت : دلبر تو خوبی ؟ گفتم : نه نیستم .. پرسید : بابا حرفی بهت زده ؟ گفتم : پارسا نمی دونم چرا همش به تو باید بگم متاسفم .. مثل اینکه امروزم اذیت شدی ... گفت : نه کی گفته؟ آقای یزدانی اذیت شد و من نگران شدم تو رو اذیت نکنه ... 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش هفتم گفتم : یک چیزی بپرسم راستشو بهم میگی ؟ گفت : آره چرا که نه ؟ گفتم : چقدر از حرفای امروز رو باور کردی ؟ گفت : هیچی؛ معلوم بود داره تهمت می زنه که خودشو خلاص کنه .. من به آقای یزدانی هم گفتم این وصله ها به تو نمی چسبه ... انگار آبی روی آتیش دلم ریختن و اون موقع بود که دلم نازک شد واشکهام که منتظر ی تلنگری بودن مثل ابر بهار پایین اومدن ... گفتم :خیلی دلم می خواست با تو حرف بزنم نظرتو بدونم .. ممنون که زنگ زدی انگار حالم بهتر شد .. راستش چند دقیقه بیش فکر می کردم دنیا تموم شده ... دلم می خواد زمان رو به عقب برگردونم ....آخه چرا اینطوری شد ؟ من این زندگی رو نمی خوام .. دلم نمی خواست باعث رنج تو باشم ..کاش آشنایی با صابر رو از ذهن و روحم پاک می کردم .... گفت : دلبر خواهش می کنم اینو نگو ؛ یک بار دیگه این حرف رو زده بودی ..ولی زمان به عقب بر نمی گرده ..حتی یک ثانیه اش ... اونچه که هست رو قبول کن ....و اینقدر سخت نگیر .. من فعلا خدا حافظی می کنم مشتری دارم ؛ یک مطلب برات پیام می کنم نگاهی عمیق بهش بنداز .. 🌝💫🧚‍♂️ و دوم- بخش هشتم گفتم: پارسا قطع نکن بگو زخمهات چطورن ؟ با عجله گفت : خیلی بهتره ممنون کاری نداری ؟ گفتم :نه منم ممنونم ... ده دقیقه ای طول کشید و پیامش نیومد من همینطور روی لبه ی تخت نشستم بودم و به گوشیم نگاه می کردم در حالیکه خیلی آروم شده بودم .. نمی دونم چرا پارسا اینقدر روی من اثر مثبت داشت و ازش انرژی خوبی می گرفتم ... در حالیکه نه زیاد اهل حرف زدن بود و نه بگو و بخند؛؛ ولی آرامشی تو صورتش داشت که منو مجذوب می کرد ... پیام رسید:فورا خوندمش ؛؛ تسلیم به معنی ضعف و انفعال نیست نه به تقدیر گرایی راه می برد نه به عجز ؛ بر عکس قدرت حقیقی در تسلیم نهفته است ؛ قدرتی که از باطن سر بر می آورد ..کسانی که به جوهر الهی زندگی سر می سپارند بی هیچ تزلزلی آسوده در صلح خواهند زیست ؛ حتی وقتی جهان در آشفتگی از پس آشفتگی سیر می کند ؛؛ . متن رو چند بار خوندم و به ذهنم سپردم ... صدای بچه ها رو شنیدم که منو صدا می کردن .. خاله دلبر؟ .. خاله دلبر کجایی ما اومدیم پیشت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d