منی که تا قبل از ازدواج زری تنها کار سختم آوردن آب از آب انبار بود حالا دیگه نمیذاشتم مامان دست به سیاه و سفید بزنه،میخواستم اینجوری سر خودم و گرم کنم تا گذر روزها رو متوجه نشم…… چند ماهی از رفتن مصطفی گذشته بود و من هرروز به عشق اینکه هرچه زودتر مصطفی بیاد و من و از اقام خواستگاری کنه روزگار میگذروندم،اون روزها تنها دغدغه ام اومدن مصطفی بود اما نمیدونستم که سرنوشت چه خواب های عجیب و غریبی واسم دیده……. مدتی بود آقا میگفت یکی از کسایی که قبلا توی کار بنایی باهم بودن به یکی از کشورهای عربی رفته و اونجا مشغول کار شده، میگفت آنقدر توی همین مدت کوتاه وضعش خوب شده که یه خونه و ماشین خریده، مامان که حرفای آقا رو میشنید ابرو بالا مینداخت و میگفت اونا شانس دارن مرد،توی همین شهرم کم نیست آدمایی که مثل پارو پول جمع میکنن،ادم عرضه دار همه جا واسش کار پیدا میشه….. مامان میگفت اما آقا تمام هوش و حواسش جای دیگه ای بود ،مخصوصا اینکه مرتضی مدام توی گوشش میخوند که باهم برن و توی همون کشوری که دوستش میگفت کار کنن ،مامان توی سر خودش میزد و به آقا میگفت هرجایی میخوای بری برو اما حق نداری پسرم و با خودت ببری،مرتضی اما پاشو کرده بود توی یک کفش که تا کی باید توی بقالی واسه یه قرون دوقرون پادویی کنیم و هشتمون گرو نهمون باشه….. آقا اوایل زیاد راضی نبود اما مرتضی انقدر توی گوشش خوند و از پول و ماشین و خونه صحبت کرد که راضی شد ‌و این وسط مامان بود که هرروز گریه میکرد و با التماس سعی میکرد پشیمونشون کنه ،هرچی به آقا گفت آخه من بدون شما چکار کنم توی این شهر غریب اونم چهارتا بچه ی قد و‌نیم قد،حداقل بذار مرتضی بمونه،اگه رفتی اونجا و کار برات پیدا نشد ما چکار کنیم ها؟از کجا بیاریم نون بخوریم؟…. .آقا برای موندن مرتضی حرفی نداشت اما مرتضی خودش راضی به موندن نبود و میگفت نمیذارم آقا خودش تنها بره،شما که اینجا جاتون خوبه ما هم همیشه واستون پول میفرستیم…… دوست آقا یه نفر رو بهشون معرفی کرده بود که میتونست اونا رو قاچاقی و لابلای اجناس توی کشتی به اونجا ببره، مامان وقتی فهمید قراره توی کشتی و اونم به صورت قاچاقی برن آخرین تلاشش و هم کرد و خودش و به غش زد اما فایده ای نداشت، طمع برای پول چشم هر دوتاشون و کور کرده بود و عزمشون رو برای رفتن جزم کرده بودن…… مقداری از این ور و اون ور پول جمع کردن و یه مقدار کمی رو هم برای خرجی به مامان دادن و بالاخره یه شب با جمع کردن وسایلشون رفتن تا لقمه ای نون حلال دربیارن و از اون بدبختی و فلاکت نجات پیدا کنیم اما غافل از اینکه روزی رسان خداست و اگر قرار به دادن باشه هرجایی از این کره ی خاکی باشی به دستت میرسه…… مامان مدام واسه مرتضی بیتابی میکرد و خودش رو سرزنش میکرد که چرا جلوش و نگرفته،چند روزی که گذشت کم کم آروم شد و با این قضیه کنار اومد اما هر روز صبح که بیدار می‌شد میگفت خواب بد دیدم و مرتضی مدام توی خواب صدام میکنه منم دلداریش میدادم و میگفتم خودت و اذیت نکن انشالله به زودی با دست پر برمیگردن و کلی خوشحال میشیم……. روزها از پی هم میگذشت و من با فکر و خیال مصطفی زندگی میکردم،همیشه با خودم فکر میکردم که با اومدن مصطفی آقام و‌مرتضی هم میان و میریم سر خونه زندگیمون، شب ها که می‌شد به یاد بوسه ی مصطفی میفتادم و بدنم گر میگرفت ،یعنی می‌شد اون چشم های سبز واسه همیشه مال من بشن؟ آقا قبل از رفتن گفته بود به محض اینکه برسن و جاگیر بشن هرجوری شده از خودشون خبر میرسونه تا خیالمون راحت بشه اما یک ماه گذشته بود و هنوز هیچ خبری ازشون نرسیده بود، مامان دوباره بی تابی هاش و شروع کرده بود و از صبح تا شب گریه میکرد، یه روز ظهر که مامان بی حوصله توی اتاق نشسته بود در به صدا دراومد،اسماعیل سریع پرید درو باز کرد و من با دیدن زری متعجب از جام بلند شدم، توی این چند ماه که ازدواج کرده بود اصلا سری بهمون نزده بود و این اولین باری بود که به دیدنمون میومد……. مامان تا زری رو دید زود از جاش بلند شد و گفت حالا دیگه اومدی؟ تو دیگه چه بچه ه ای هستی؟آقات و داداشت الان یک ماهه رفتن ناکجاآباد واسه کارگری و بدبختی تو حالا یاد ما افتادی؟ مامان با زری حرف میزد و من محو تماشاش بودم،این زری خودمون بود چرا روسری سرش نیست؟ مامان که تازه متوجه سر و وضع زری شده بود اخم غلیظی کرد و گفت این چه سرو وضعیه دختر؟ چرا مثل این حرومیا شدی؟ زری تابی به سر و گردنش داد و گفت شوهرم ازم خواسته اینجوری باشم دیدی که همه خانوادش اینجوری میگردن،مگه خودت نگفتی باید مطیع شوهرم بشم؟ مامان دستش و توی هوا تکون داد و گفت والا من سر از کار تو‌در نمیارم نه به اون ننه من غریبم بازیات ،نه به این چیتان پیتان و شوهر شوهر کردنت، زری خنده ی ریزی کرد و گفت خب داشتی میگفتی آقا و مرتضی رفتن کجا؟