محبوب خانم با صدایی رسا و محکم گفت خانم زیبا مروارید راجع به شما باهام صحبت کرد،ببینید کار کردن اینجا اصلا راحت نیست،گاهی ممکنه کار زیاد باشه و مجبور باشید شب رو اینجا بخوابید،
کار خاصی هم نیست هرکاری که بهتون محول بشه باید به بهترین شکل ممکن انجامش بدید،
اینجا عمارت تیمسار وثوقه و همه ی بزرگای کشور اینجا در رفت و آمدن،اگر ذره ای توی کارتون تنبلی کنید بی برو برگرد اخراج میشید
،پرداخت حقوق اینجا ماهیانه است اما ماه اول بعد از اینکه یک هفته کار کردید نصف حقوقتون رو دریافت میکنید،الانم میتونید توی آشپزخونه برید و خودتون رو به مسئول اونجا معرفی کنید.......
بعد از اینکه تشکر کردم و مشخصات کاملم رو به محبوب خانم دادم از اونجا بیرون رفتم و راهی آشپزخونه شدم
،اشپزخونه ای که هیچ فرقی با قصر نداشت و چندین نفر اونجا مشغول به کار بودن.......
خودم و که به ماه گل خانم مسئول آشپزخونه معرفی کردم سریع پارچه ای توی دستم گذاشت و گفت فعلا برو اون میوه ها رو خشک کن بعد بیا تا بهت بگم چکار کنی........
اونروز به صورت رسمی کارم رو توی عمارت شروع کردم و تا غروب مشغول بودم،
آنقدر کار کرده بودم که دست و پام به گز گز افتاده بود اما چشمم که به قابلمه ی توی دستم میخورد خستگی یادم میرفت،
برای ناهار چندین مدل کباب و خورش درست شده بود و باقیمونده اش رو بین خدمتکارها پخش کرده بودن.......
میدونستم بچه ها با دیدن قابلمه از خوشحالی پرواز میکنن،هرچند دقیقه در قابلمه رو باز میکردم و با دیدن غذاها آب دهنم رو قورت میدادم،از اینکه دیگه مجبور نبودم نصف حقوق روزانه ام رو به جای مواد غذایی بدم خوشحال بودم و اینجوری میتونستم پولم و پس انداز کنم........
یک ماهی از کار کردن توی عمارت گذشت و دیگه کامل راه افتاده بودم،
مسئولیت من تمیز کردن اتاق غذاخوری و چیدن میز ناهارخوری به همراه دو نفر دیگه بود.........
هرروز باید قبل از اومدن تیمسار اتاق رو تمیز میکردیم و میز رو میچیدیم و کمی قبل از اومدن تیمسار از اونجا بیرون میرفتیم،
اینجوری که من از بقیه شنیده بودم تیمسار وثوق مرد شصت ساله ای بود که تا حالا هیچکس خنده اش رو ندیده بود،بسیار خشک و مقرراتی بود و همه یک جورایی ازش میترسیدم......
تیمسار یک دختر و دو پسر داشت که توی همون عمارت زندگی میکردن اما من تا حالا هیچکدوم رو ندیده بودم........
برای لحظه ای فکر وخیال مصطفی از فکرم بیرون نمیرفت ونمیدونستم باید چکار کنم،
بایدهرجوری که شده یک بار دیگه برم در خونشون و سراغش رو بگیرم…..
دوماه از کار کردنم توی عمارت میگذشت که محبوب خانم به مسئول آشپزخونه سپرد دو تا از خدمتکارهای زبر و زرنگ آشپزخونه رو انتخاب کنه تا از اون به بعد برن توی عمارت و به خانواده ی تیمسار خدمت کنن…..
بین همه همهمه افتاده بود و هرکدوم از خدمتکارها تلاش میکردن که نظر ماه گل خانم رو جلب کنه و راه به عمارت پیدا کنن،
میگفتن اونجا هم کارشون سبک تره و هم حقوق بیشتری میدن…..
چند روزی گذشت و ماه گل خانم همه رو زیر نظر گرفته بود،توی این چند روز همه آروم و سر به زیر شده بودن و هر دستوری که ماه گل خانم میداد سریع انجام میدادن،تنها کسی که هیچ امیدی به انتخاب نداشت من بودم و مثل همیشه رفتار میکردم،
دخترها هرروز موقع استراحت گوشه ای جمع میشدن و از خونه ی تیمسار صحبت میکردن که هرشب اونجا مهمونیه وچه آدم های پولداری در رفت و آمدن
،بالاخره یه روز غروب ماه گل خانم همه رو توی آشپزخونه جمع کرد تا اسم دونفری که انتخاب کرده رو اعلام کنه……
همه دست و پاشون به لرزه افتاده بود و توی دلشون غوغا به پا بود،یکی میگفت مطمئنم ماه گل خانم من و انتخاب کرده و اون یکی میگفت من انتخاب اولشم……..
من اما بی تفاوت گوشه ای ایستاده بودم و اصلا برام مهم نبود که چه کسی قراره به جمع خانواده ی تیمسار بپیونده،
ماه گل بعد از اینکه چند کلمه ای صحبت کرد کاغذی رو از توی جیبش درآورد و گفت دوست داشتم همه ی شما رو انتخاب کنم اما خب دایره ی انتخابم محدود بود و فقط تونستم دونفر از شما رو برای این مسئولیت انتخاب کنم
،صدای نفس کشیدن ها واضح به گوش میرسید و استرس از سر و صورتشون میبارید……..
داشتم به دختر بغل دستی که دست هاش و جلوی صورتش گرفته بود و دعا میخوند نگاه میکردم که انگار اسم خودم و شنیده،اولش توجهی نکردم اما با نگاه خیره ی اطرافیان به ماه گل خانم نگاه کردم که گفت پس از فردا گل مرجان و پرستو وارد عمارت میشن و اونجا خدمت میکنن،
الان هم میرن توی اتاق محبوب خانم تا بهشون بگه باید چکارکنن……
دختر ها ناامید بهم تبریک گفتن و آشپزخونه رو ترک کردن،حالا من مونده بودم و شوکی که بهم وارد شده بود اصلا باورم نمیشد من انتخاب شدم………
همه آشپزخونه رو ترک کردن و فقط من و پرستو مونده بودیم،