💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
پرستو از خوشحالی بالا پایین میپرید و میگفت وای نمیدونی خونه ی تیمسار چقدر خوش میگذره، اولا که مجبور نیستیم از صبح تا شب توی مطبخ کار کنیم و بوی سیر و پیاز بدیم دوما اونجا هرشب مهمونی و بزن و برقصه، وای نمیدونی چه پسرهای خوشگل و خوشتیپی اونجا میاد که،دختر تیمسار خودش و میکشه که یکیشون خر بشه و باهاش ازدواج کنه اما چون قیافه نداره هیچکس محلش نمیده،باهاش میرقصن ها؟ اما خب اینکه بخوان باهاش ازدواج کنن نه…. متعجب نگاهی به پرستو کردم و گفتم مگه تو اونجا رفتی؟ پرستو خندید و گفت نه اما یکی از دوستام الان دوساله که اونجا کار میکنه اون برام تعریف میکنه،وای گل مرجان فکر کنم اگه اون پسرا تورو ببینن خودش و میکشن واست، لبخند تلخی زدم و گفتم چه حرفایی می‌زنی پرستو آخه کی به من خدمتکار نگاه میکنه اینجوری که تو میگی اونام همه پولدارن،پرستو چشمکی زد و گفت اینجوریم نیست همین زن تیمسار،مستی خانم تو خونه ی قبلی خدمتکار بوده اما چون خیلی خوشگل بوده تیمسار یک دل نه صد دل عاشقش میشه و باهاش ازدواج میکنه……. همون لحظه ماه گل خانم توی آشپزخونه اومد و با دیدن ما گفت چرا هنوز اینجا نشستید؟مگه نگفتم برید تو اتاق محبوب خانم؟ باشه ای گفتیم و به سمت اتاق محبوب خانم راه افتادیم،پرستو هنوز توی گوشم حرف میزد و از پسرهای خوشگلی که توی مهمونی ها شرکت میکردن حرف میزد، من اما ذره ای به این چیزها فکر نمیکردم و تنها چیزی که توی ذهنم میچرخید مصطفی بود……. محبوب خانم با دیدن ما لبخندی زد و گفت میدونستم ماه گل دخترهای آروم و بی حاشیه رو انتخاب میکنه،حالا اینجا بشینید تا بهتون بگم باید چکار کنید…… اونروز تا غروب توی اتاقش نشستیم و به حرف هاش گوش دادیم،اینجوری که مشخص بود آتوسا دختر تیمسار فوق العاده حساس و خود شیفته بود و نباید کلمه ای روی حرفش حرف میزدیم، من خدمتکار آتوسا میشدم و پرستو هم خدمتکار مستی خانم…….. روز بعد صبح زود که وارد عمارت شدم اول توی اتاق محبوب خانم رفتم و لباس فرم مخصوص رو گرفتم،لباس کوتاهی که زیرش جوراب پوشیده می‌شد و دستمال سر خوشگلی هم داشت که باید توی موهام میزدم، لباس هارو که پوشیدم خودم و توی آیینه نگاه کردم،باورم نمیشد خودم باشم چقدر تغییر کرده بودم،موهای طلایی و لختم روی شونه هام ریخته بود و از دور هم برق میزد…… دستی روی لباسم کشیدم و از اتاق بیرون زدم،کلی استرس داشتم و نمیدونستم چطور باید با خانواده ی تیمسار رفتار کنم، محبوب خانم گوشزد کرده بود که تحت هیچ شرایطی اجازه ی بی احترامی نداریم و باید همیشه مطیع دستوراتشون باشیم……. پشت در اتاق آتوسا که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم، صدای آروم و با نازی گفت بفرمایید،با دستی لرزون درو باز کردم و‌وارد شدم،خدایا این اتاق بود یا قصر؟ انقدر محو تماشا شده بودم که سلام کردن و فراموش کردم، تخت بزرگی وسط اتاق بود و بالاش با پارچه تزیین شده بود…… با دیدن آتوسا که روی صندلی زیبایی نشسته بود سریع به خودم اومدم و سلام کردم، دختری سبزه با موهای فر و چشمای ریز، آتوسا نگاهی به سرتاپام کرد و گفت ایرانی هستی؟ از خجالت سرم و پایین انداختم و گفتم بله خانم، آتوسا سوتی کشید و گفت چقدر خوشگلی دختر،چطوری با این ریخت و قیافه اومدی کلفتی؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم……اونروز اتاق آتوسا رو کامل به هم ریختم و مرتب کردم، برخلاف حرف هایی که بقیه میگفتن مهربون بود اما غرور از چشم هاش میبارید و همه رو از بالا نگاه میکرد……. موقع ناهار باید همراهش به اتاق مخصوص میرفتم و برای اولین بار با خانواده ی تیمسار روبرو میشدم، چند نفری مشغول چیدن میز بودن و ما زودتر از بقیه اومده بودیم، چند دقیقه نگذشته بود که پرستو همراه زن جوونی وارد شد، زن آنقدر جوون و زیبا بود که بی اختیار بهش زل زده بودم، نمیتونستم ازش چشم بردارم،یعنی این زن زیبا همسر تیمسار بود؟ هرجوری حساب میکردم نمیتونستم باور کنم که مادر اتوساست،انگار خواهرش بود انقدر که ظریف و جوون بود…. آتوسا با لبخند به مادرش سلام کرد و با اشاره گفت مامان خدمتکار جدیدم و دیدی؟ مثل عروسک میمونه، مستی خانم نگاه نافذی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلامم رو بده دستی توی کمر آتوسا کشید و گفت تو که از این زیباتری مادر،در ضمن در شان و شخصیت تو نیست که اینجوری از خدمتکارت تعریف کنی…….. آتوسا چشمی گفت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، پرستو که کنار من ایستاده بود آروم توی گوشم گفت حال و احوالت چطوره ؟ منکه پوستم کنده شد این زن من و دیوونه کرد همین روز اولی،از صعب تا حالا صدتا عیب و ایراد از کارم گرفته خوبه که خودشم خدمتکار بوده و انقدر ادعا داره، با ترس ضربه ای به پهلوی پرستو زدم و گفتم هیس……. هرچی به مستی خانم نگاه میکردم سیر نمیشدم،انقد زیبا و ظریف بود که ناخودآگاه همه ی نگاه ها رو به خودش جلب میکرد……