💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان واقعی گل مرجان پارت هشتاد و یک به سختی وسایل رو توی حیاط خالی کردیم و به کمک چند تا از
پرستو چند دقیقه ای یک بار نگاهم میکرد و میگفت وای گل مرجان همش به این فکر میکنم که اگر تو دختر تیمسار بودی چه غوغایی به پا میشد،سرت دعوا میشد دختر،فکر کن تو لباس های آتوسا رو بپوشی،واااای معرکه میشی....... لبخندی زدم و گفتم فعلا که نه من جای اتوسام و نه میتونم اون لباس هارو بپوشم،مهمون ها یکی یکی از راه میرسیدن و خدمتکارها جلوی در لباسشون و میگرفتن تا توی اتاق مخصوص بذارن، من و پرستو و چند نفر دیگه داشتیم میز شراب رو آماده میکردیم و لیوان های پر رو توی سینی میذاشتیم تا به محض اومدن هر مهمان ازش پذیرایی کنیم…… مهمان هایی که از ظاهرشون میبارید پولدار و مرفه هستن و بجز مهمونی و خوشگذرونی دغدغه ی دیگه ای نداشتن ،یک ساعتی که گذشت سالن پر از مهمان شد و بالاخره تیمسار به همراه همسرش و آتوسا از پله ها پایین اومدن،همه پایین پله جمع شدن و شروع کردن به ادای احترام و خوش و بش……. صدای ملایم پیانو توی فضا پخش شده بود و مهمان ها داشتن نهایت لذت رو میبردن،به دستور تیمسار نباید لحظه ای از پذیرایی کردن دست می‌کشیدیم و مدام سینی به دست بین مهمون ها در رفت و آمد بودیم....... کمی که گذشت صدای موزیک قطع شد و تیمسار همه رو فراخوند تا چند کلمه ای باهاشون صحبت کنه، آتوسا که از همون لحظات اول خودش رو به پسر قدبلند و خوش چهره ای چسبونده بود از روی صندلی بلند شد و نزدیک به تیمسار ایستاد،نگاه زیر چشمی به پسر انداختم،حتما کاوه بود،همون پسر خاله ی آتوسا که هوش و حواس رو از سرش برده بود........... کاوه هم بلافاصله پشت سر آتوسا از سر جاش بلند شد و جایی نزدیک به تیمسار ایستاد، تیمسار گلویی صاف کرد و با همون لحن خشک گفت همونطور که میدونید مهمانی امشب به خاطر برگشتن سعید عزیز هست، پسر ارشد تیمسار توکلی که به تازگی درسشون رو تموم کردن و از آمریکا اومدن،سعید عزیزم که با شایستگی تمام تونسته مدرک پزشکیش رو بگیره و به پزشک حاذقی تبدیل بشه،با به تصمیم من و تیمسار توکلی امشب می‌خوام آتوسا و سعید رو نامزد معرفی کنم........ ناخودآگاه نگاهم به آتوسا خورد که وحشت زده داشت به پدرش نگاه میکرد،نه تنها اون بلکه تمام آدم هایی که اونجا ایستاده بودن از این تصمیم تیمسار بهت زده شده بودن........ تیمسار مکثی کرد و ادامه داد:من مطمئنم که آتوسا و سعید زوج خوبی میشن و این اتفاق رو به فال نیک میگیریم،کم کم همه از بهت بیرون اومدن و تک و توک شروع به دست زدن کردن، آتوسا با بغض به تیمسار نگاه کرد و گفت بابا...... تیمسار دستش و بالا گرفت و گفت بعدا صحبت می‌کنیم دخترم، آتوسا با چشم های خیس روی یکی از صندلی ها نشست و توی فکر فرو رفت،دلم براش می‌سوخت من حال و روزش رو درک میکردم،کاوه اما عین خیالش نبود،سرخوش کنار چندتا از مهمون ها ایستاده بود و بلند بلند میخندید....... موقع شام به کمک بقیه ی خدمتکارها میزها رو چیدیم و غذاهارو روی میز گذاشتیم،بره های درسته و مرغ های شکم پر توی سینی برق میزد و ما از شدت گرسنگی فقط به مهمون هایی نگاه میکردیم که با ناز غذا رو توی دهن میذاشتن...... از صبح سر پا بودم و از خستگی نمیتونستم سر پا بمونم،مهمون ها مشغول خوردن غذا و صحبت بودن و من از این فرصت استفاده کردم تا روی یکی از صندلی های بیرون سالن بشینم،کمرم درد میکرد و نمیتونستم صاف بایستم....... توی راهرو کسی نبود و زود خودم و روی یکی از صندلی ها پرت کردم،تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست همونجا بخوابم، چشمام و بستم تا کمی آرامش بگیرم،چند دقیقه ای گذشته بود که با صدای مردی سریع چشمام و باز کردم،یکی از مهمان ها با فاصله‌ ی کمی از من ایستاده بود و ازم آدرس سرویس بهداشتی رو میخواست، سریع از سرجام بلند شدم و بعد از اینکه معذرت خواهی کردم گفتم:بفرمایید تا بهتون نشون بدم........ مرد نگاه خیره اش رو از روی صورتم برداشت و گردنش رو به نشونه ی تأیید تکون داد، سرویس بهداشتی رو که نشونش دادم تشکر کرد و گفت میتونم اسمتون و بپرسم؟ من چندباری هست که اینجا میام اما برای اولین باره که شما رو میبینم،با لکنت گفتم اسمم گل مرجانه،بله من تازه اومدم و اولین جشنی هست که شرکت میکنم، مرد سری تکون داد و گفت خوشبختم از آشناییتون خانم زیبا...... آنقدر هول شده بودم که نمی‌دونستم باید چی بگم یکجوری تشکر کردم و به سمت سالن راه افتادم،نمیدونم چی توی نگاهش دیده بودم که اینجوری به هم ریختم،نگاهش نافذ و گیرا بود.......