💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_بیست و هفتم- بخش اول گفتم : تو رو خدا به من نگو دکتر وقتی هنوز نی
داستان 🌝💫🧚‍♂️ و هفتم- بخش پنجم گفت : نه ؛ فکر نکنم , چطور مگه ؟ ....والله اونم نمی دونم فقط می دونم که زنش یکی دیگه رو دوست داشت و نامزد بودن و پدر اون پسره توی جبهه شیمیایی شده بود و از موقعی که به دنیا اومده بود ناراحتی تنفسی داشته و ریه اش از کار افتاد و فوت کرد..... وقتی با پارسا ازدواج کرد هم نتونست اونو فراموش کنه..بچه ی اولشون پریا رو یادم نیست جبریانش چی بود؛؛ اون موقع خیلی با هم ارتباط نداشتیم ..یک طورایی از ما فاصله می گرفت ..ولی وقتی پدرام رو حامله شد با گریه اومد پیش من ازم خواست با رامین ؛ پارسا رو راضی کنیم که بچه رو کورتاژ کنه...می گفت دیگه بچه نمی خوام ..رامین وقتی شنید خیلی ناراحت شد و گفت ما توی این دخالت نمی کنیم ..اصلا برای چی باید توی از بین بردن یک بچه دخالت داشته باشیم ؟ اما می شنیدم که پارسا خیلی ناراحته و بالاخره هم نذاشت این کارو بکنه و همین باعث شد اختلاف بین اونا بالا بگیره و به گوش ما برسه و چون رامین بهترین دوستش بود این دعوا ها به خونه ی ما کشیده شد و از اونجا زیاد میومدن پیش ما ..🌝💫🧚‍♂️ و هفتم- بخش ششم تقریبا پارسا از همون اوایل ازدواجش فهمیده بود که زنش دوستش نداره ..اینو می دونم که سه ماه بعد از عقد می خواستن طلاق بگیرن ولی نفهمیدم چی شد که دوباره آشتی کردن اما مدام با هم قهر بودن ...حتی یکسال که با هم شمال ویلای زهره بودیم یک کلمه با هم حرف نزدن ....وقتی موقع زایمان پدرام مریض شد پارسا خودشو مقصر می دونست ...به هر حال زندگی خوبی نداشتن ..گفتم : ولی به من گفت برای زنم مشکی می پوشم ..شاید پارسا اونو دوست داشته ..گفت: چه می دونم ,ولی خوب بالاخره مادر دوتا بچه اش بود ..خدا از دلش خبر داره ..دلبر جان من برم فروغ خانم منتظر منه .... این بارهم بچه ها هیچکدوم دلشون نمی خواست برن و پریا به فروغ خانم التماس می کرد و ملیکا به آذین که شب رو خونه ی ما بمونن ...ولی من درس داشتم زیاد اصرار نکردم و رفتن ..خیلی دلم می خواست خود پارسا بیاد دنبالشون و من بتونم ببینمش ..هنوزامیدم رو از دست نداده بودم و حس می کردم اونم همین احساس منو داره ... 🌝💫🧚‍♂️ و هفتم- بخش هفتم روزها از پس هم گذشتن و من دیگه هیچ خبری از پارسا نداشتم ...در حالیکه هر لحظه منتظرش بودم که طاقتش برای دیدن من تموم بشه خبری ازش نشد و چشمم به راهش موند ؛ روزگارم رو با دیدن خوابش و یاد آوردی محبت هاش می گذروندم ...ولی نمی تونستم پارسا رو فراموش کنم ....زمستون داشت تموم می شد هوا بشدت سرد و آلوده بود ..توی تهرون دیگه نمی شد نفس کشید . برای همین روزا یکراست از دانشگاه میرفتم مطب کلید داشتم باز می کردم و یک چیزی می خوردم و روی مبل می خوابیدم تا زهرا بیاد ...دختر خوب و مهربونی که اون روزا با هم خیلی صمیمی شده بودیم و اون چون می دونست من اونجام گاهی میوه و خوارکی برای من میاورد ....یک روز از من پرسید : دلبر تو کسی رو دوست داری ؟ 🌝💫🧚‍♂️ و هفتم- بخش هشتم گفتم : چه جالب این روزا دخترای دانشگاه هم از من همین سئوال رو می کنن ..بهتره بپرسی عاشق هستی یا نه ... برای چی پرسیدی ؟ تو خودت عاشقی ؟ خنده ی با نمکی کرد و گفت : مگه میشه عاشق نباشم ؛؛ دختر جون داریم می ترشیم .. تو چرا ازدواج نمی کنی ؟ گفتم : وای نگو زندگی من فرق می کنه به قول بابام نه به زمینم نه به آسمون ..نه خواستگارم مثل همه اس نه عاشقیم .. یکی منو دوست داره من ندارم یکی رو من دوست دارم اون نداره ..خلاصه قمر در عقربه ... گفت : مثلا آقای دکتر ؟ گفتم : نه اون اصلا توی زندگی من نیست .. گفت : ولی من احساس می کنم از تو خوشش میاد .. گفتم برای چی اینو میگی ؟ گفت : قول بده پیش خودت بمونه ... گفتم : باشه بگو .. گفت : نه قول بده هیچوقت به دکتر نگی ... گفتم : قول میدم به جون عزیزترین کسم که مامانم باشه قسم می خورم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d